آخرین خبرهایادداشت

مقامات مقامات ، ما خاک زیل پاهات/ یادداشت طنز / ژیلا طبسی

یاداشت طنز

ژیلا طبسی / روزنامه نویس

امروزبابا ،بعد ازچرت بعد ازظهر، راهی عطاریش شد.وسطای راه ، دید اهالی محل مشغول نصب یه بنر، رودیوارقهوه خونه ی مشت قنبرن. با خودش گفت باز چه خبله!؟ بازدالن چه دست گلی به آب می دن !؟ کنجکاو شد ، ایستاد تا بنرنصب بشه وبتونه نوشته ی روشو بخونه. نوشته شده بود:

ما اهالی محله زقنبود، مغدم مقامات بزرگ ، مضهر مبارضه با باج گیری ، یقه گیری و قیره و قحوه خانه نشینی و هذب بازی را مقدم تان گلباران

چشمش که به غلط املایی ها افتاد ، جعفرو ازاون وسط صدا زد و گفت : بیا کالت دالم . روکرد بهش وگفت : آخه شد یه بال تو، یه متن بدون غلط املایی بنویسی ، جعفل !؟جعفردستپاچه جواب داد : کجاش غلطه بابا !؟ چند بارازاول تا آخرشو خوندم غلط نداشت  صبح اومدم تو برامون بنویسی دیدم نیستی . معلوم نیست این روزا یواشکی کجاها میری. نکنه ، دوباره هوای گلنارخانم زده به سرت!؟ بابا آهی کشید وگفت فضولیش به تو نیومده. من میلم عطالی لو بازکنم . بنل لو زدین بیا ببینم چه خبله ، کی داله میاد که دالین سل و دست میشکونین !؟ اینو گفت و رفت و کرکره ی مغازه رو داد بالا. پشت سرش جعفر رفت تو عطاری. بابا داشت برای مشتری دارو می پیچید لای روزنامه. جعفر یه راست رفت سمت ظرف سقز، یه تیکه بزرگ برداشت ، انداخت تودهنش و شروع کرد به جویدن. بابا گفت باز تو بی اجازه دست به وسایل من زدی جعفل !؟ آخه تو چلا آدم نمیشی پسل!؟ این قد سقز جویدی یه تال مو تو سلت ندالی! هی دو نخ شویدو از این طلف سلت می کشی به اون طلف سلت و با آب دهن می چسبونی ! خوب بلو، موبکال لوی سل طاست ، خلاص کن خودتو. جعفر در حالی که سقزو توی دهنش جا به جا می کرد گفت : فعلن وقت این کارا رو ندارم . یاروالان می رسه. بابا گفت یالو کیه !؟جعفربا طنازی گفت: طرف مقاماته گفت اینجا چی کال می کنه !؟ گفت پسر خاله ی مش قنبره . بابا عینکش رو گذاشت بالای سرش گفت کدوم یکی . گفت همون که از قهوه خونه بدش میاد. گفت اینجا واسه چی میالینش !؟ گفت واسه این که بودجه بگیریم. گفت لاست بگو جعفل ، اون که همه لو، محکوم به قهوه خونه نشینی کلده ، بعد چطول لاضی شده خودش بیاد قهوه خونه. جعفر دوباره با یه حرکت چرخشی سریع موهاشو با کف دستش که آب دهنیش کرده بود جا به جا کردو گفت : شما دااش ما باشی ، انگاری هنوز به ما ایمان نیاوردی! بابا گفت چلا به خباثت تو که ایمان دالم . گفت ها خوشمان آمد. بهش پیغام دادم تو که قرار نیست ، تا آخر عمرت تو همون پستت باقی بمونی. با این حرفایی که زدی خداوکیلی لایق استانداری هستی. استاندارم که بومی نیست ؛ چه بهانه ای ازین بهتر. بیا جا به جات می کنیم به امید خدا. بابا ، با تعجب گفت : مگه تو الان ، مشاول همین استاندال غیل بومی نیستی!؟  گفت چرا ولی دیگه یاد گرفتم ، چطوربا یه چرخش جانانه بشم مشاور استاندار جدید . تازه ازکجا معلوم، نشم یکی از معاونینش. بابا ، با تعجب گفت : آخه تو سوادشو دالی!؟ جعفر با لبخند معنی داری گفت : مگه بقیه ی معاونین تو این مملکت چند کلاس سواد دارن!؟ جعفر گفت اینا رو بی خیال ، تو یه شعاربساز، بده ما براش بخونیم . بابا گفت تو که تو چاپلوسی لو دست ندالی بسازدیگه خودت . جعفرگفت جون بابا اذیت نکن . الان مغزم کار نمی کنه .بابا پوزخندی زد و گفت :

کف بزنین و بگین : مقامات مقامات ، ما خاک زیل پاهات

یهو مش رمضون ، با عجله اومد و گفت : جعفر بدو اومدن. جعفردرحالی که می دوید دستشو روی سرش گرفته بود ،  تا باد موهاشوجا به جا نکنه واون قدربا عجله رفت که متن سخنرانیشو توعطاری جا گذاشت.

جعفررسید وبا عجله ، شروع کرد به خوندن شعار. جماعت هم دست می زدن و باهاش تکرارمی کردن . جعفرهمه رو ساکت کرد ؛ خواست سخنرانی کنه ، یهو دید کاغذش نیست. رو کرد به رحمت بقال گفت : بدوسریع ازعطاری کاغذمو بیاراونجا ، جا گذاشتم. رحمت بقال با عجله رفت داخل عطاری و بدون این که ازبابا بپرسه کدوم کاغذه ، کاغذ تو ترازو رو برداشت و دوید سمت جعفر. جعفر کاغذو گرفت وبا عجله شروع کرد به خوندن : دل کنال هر دالویی ، دالوی اجابت مزاج ، هم باید تجویز شود . اینو که خوند ؛ جماعت زدند زیرخنده وجناب مقامات هم که چیزی سردرنیاورده بود با عصبانیت خواست برگردد ؛ که بالاخره به هر زحمتی بود ، مقامات روداخل قهوه خونه بردند. حالا دیگه ، مدام از توی قهوه خونه صدای کف و سوت می اومد. بابا کنجکاو شد رفت سمت قهوه خونه ، اما داخل نرفت. صدای مقامات می اومد که می گفت : ما داریم کلی کارمی کنیم. کلی وام داریم که می خوایم بدیم به مردم . ما کلی گردشگر قراره امسال جذب کنیم . ما یه عالمه طرح های بومگردی داریم وبا گفتن هرجمله ، همه کف و سوت می زدن و هورا می کشیدن. بابا با عجله ، برگشت به عطاری . دوای مخصوصشو درست کرد، قشنگ پیچید لای یه روزنامه گذاشت توی پاکت ورفت بیرون، و رحمتو که دم در قهوه خونه ایستاده بود ؛ صدا زد لحمت لحمت بیا کالت دالم. رحمت دوید گفت چی شده بابا!؟ گفت وقتی مقامات داشت می رفت این پاکتو بده دستش ، بگو هدیه ی اهالی محله ی زقنبوده. بعد رفتن مقامات و هیات همراه ، جعفررفت سمت عطاری و گفت بابا راست بگو، چی دادی دست مقامات !؟ گفت فکل می کنی چی دادم ؟ گفت نمی دونم . گفت همون دالوی همیشگی . جعفر زد تو سرش گفت وااای بدبخت شدیم ! بابا گفت اتفاقا کالی کلدم از این به بعد جایی میله ، الکی وعده وعید نده به ملدم وهی نگه این کالو می خوایم بکنیم اون کالو ، میخوایم بکنیم . خیلی زلنگن به لوحانی بگن جلوی افزایش قیمت دلالو بگیله  . جعفر درحالی که دودستی می زد توی سرش ، رفت بیرون و هی می گفت : آبرومون رفت ؛ خدا بگم چی کارت کنه بابا !؟  داروی یبوستو ، چه به وعده وعیدای مقامات ، آخه مرد !!؟

مطالب پیشنهادی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا