نفوذ شیعیان امامی در مدینه منوره در نیمه اول قرنهشتم
آگاهیهایی درباره نفوذ شیعیان امامی در مدینه منوره در نیمه اول قرن هشتم
این کتاب در باره تاریخ مدینه، در قالب اخبار مجاوران حرم نبوی ص در مدینه و در واقع، مشتمل بر اخبار اشخاصی از قاضیان و امامان مسجد و نیز امرای این شهر است که در این دوره زمانی در حوزه مناصب دینی یا سیاسی تأثیری داشته اند.
یعمری فردی تونسی الاصل و مالکی مذهب بوده که عمرش را در مدینه در جمع مجاوران مغربی سپری کرده و از سال 756 به عنوان در نیابت در امر قضاوت هم ،در این شهر فعال بوده است. پدر و برادر و کسانی دیگر از بستگانش هم در این شهر بوده اند، کسانی که وی فصل پایانی کتابش را به آنان اختصاص داده است. بر اساس نوشته او، پدرش در سال 722 درگذشته است (ص 163).
یعمری بر اساس نوشته های خود، از عالمان مدینه بشمار می آمده، و تلاش می کرده است تا در کنار دیگران، و نیز حرکت در قالب یک عالم مالکی مذهب، ضمن رهبری مالکی مذهبان مغربی این شهر، با دفاع از اهل سنت برابر شیعه، خود را مدافع آنان نشان دهد و امتیازی هم از سلطان بگیرد.
مصحح در مقدمه مختصر خود نوشته است که او 55 حج به جای آورده و در مدت شصت سال در صف اول نماز مسجد النبی ص حاضر بوده است. وی چنان که خود نشان می نمایاند از عوامل نشر مذهب مالکی در مدینه بوده و در زمینه حدیث و دیگر دانش های دینی فعال بوده است.
مهم برای ما این است که نویسنده، علاوه بر جنبه های دینی، نگاه تاریخی دارد و یکی از کسانی که بسیار از او نقل کرده و تحت تأثیر اوست، جمال الدین مطری است که می دانیم با کتاب التعریف خود، یک مورخ حرفه ای در حوزه تاریخ مدینه بوده است. در واقع، عالمان سنی، به دلیل آشنایی با حدیث، رجال، و نیز توجه به اختلاف مذاهب، معمولا یک نگرش تاریخی داشته اند، اما یعمری، در این زمینه، فعال تر و اثر حاضر گواه آن است که حرفه ای به تاریخ نگاه می کند. با این حال، تاریخ کاملا تحت الشعاع فکر دینی و مذهبی اوست. اثر او یک منبع مهم برای کتاب تحفة اللطیفه اثری از سخاوی است که اخیرا در نه جلد در تاریخ مدینه انتشار یافته و البته پیش از این هم چاپ شده بود. مصحح کتاب حاضر، این ارجاعات را مشخص کرده است.
این کتاب، یعنی نصیحة المشاور، پس از مقدمه ای که در باره مسجد و زینت آن و لزوم زهد ورزی و عفو و جز اینها دارد، محتوایش گزارش زندگی برخی از خدام و فراشین و مجاوران این شهر و در واقع به نوعی تاریخ مدینه از چشم مجاورین است، اما در کل، تاریخ مدینه به حساب آمده و علاوه بر آن از ارتباط این شهر با دولت ایوبی و سپس ممالیک و نیز ارتباطش با امرای مکه مطالب فراوانی دارد. متن شرح حالها از ث 82 آغاز می شود، اما در لابلای کتاب اطلاعات تاریخی پراکنده ای هست. برای مثال، در بخشی از کتاب تاریخ صلاح الدین ایوبی و فتوحات او را نیز دارد. به علاوه شرحی از دولت فاطمی آن هم از دید افراطی سنی و تنقدانه دارد که بیشتر تکرار مطالب قبلی است. در باره شرح حال خود مولف هم اطلاعات زیادی در متن آمده و چنان که اشاره شد فصل پایانی کتاب شرح حال پدر و برادران اوست. (ص 419 به بعد).
این کتاب که متن آن در 443 صفحه ( به علاوه فهارس تا 545 صفحه) منتشر شده، به تازگی به خاطر پایتختی فرهنگی جهان اسلام برای مدینه انتشار یافته و آرام چندین موسسه از جمله توسط مرکز بحوث و دراسات المدینة المنوره و الداره روی آن به عنوان ناشر آمده است.
اهمیت این کتاب، در اخبار زیادی است که از روزگار خود ارائه داده و در نثری سنگین و استوار و ادبیانه مطالب مهمی را در باره تاریخ فرهنگی و اجتماعی این شهر بیان کرده است. چاپ کتاب، محققانه و با اعراب گذاری همراه بوده و تا آنجا که نگاه مروری نشان می دهد، دقیق است. طبعا کتاب به دلیل اهمیتی که در شناخت تاریخ مدینه داشته، منتشر شده است. این کتاب قبل از این هم بارها چاپ و متن آن نیز در اینترنت قابل دسترسی است.
در مقدمه کتاب و بر اساس اطلاعاتی که در کتاب در باره خودش داده، آمده است که او نقش مهمی در برکناری فقهای امامی مذهب مدینه از منصب قضاء در این شهر داشت. کتاب حاضر گواه آن است که در یک دوره نسبتا طولانی، فقهای امامی مذهب با حمایت شیعیان این شهر، قدرت مذهبی را در اختیار داشته و با حمایت اشراف متمایل به مذهب امامی بر این شهر تسلط داشته اند. یعمری بر آن است تا نشان دهد که او و دیگر روحانیونی که از طرف سلطان مملوکی برای شهر ارسال می شده و این به پشتوانه قدرت سیاسی و پولی آنها بوده، برابر فقهای امامی ایستاده و فعالیت طولانی مدت برای حذف آنها داشته اند. پس از این فعالیت ها بود که دامنه نفوذ شیعیان امامی در امر قضاء این شهر کاهش یافت. در واقع، این رقابت نوعی رقابت میان اشراف و سلطان مملوکی هم بود. یکی قدرت زمین را داشت و دیگری قدرت سیاست و ثروتی را که هر سال باید برای مکه می فرستاد و روی قباله آن یک خطیب و امام هم اعزام می شد. در این کتاب، به خوبی می توان این رقابت را دریافت.
ما به طور کلی آگاهیم که قدرت شیعه در این شهر در دهه های میانی قرن هفتم هجری در این شهر آغاز شده و تا میان قرن هشتم ادامه داشته است. این کتاب منبع مهمی برای این شناخت ماست، و این نکته که او تلاش کرده است تا قدرت فقیهان و قاضیان را شیعه را در این شهر کم کند و اخبار و سیر آن هم در این متن آمده، سبب شد تا مروری بر این کتاب داشته باشم. در واقع، این کتاب، اخبار مهمی در باره تاریخ شیعه امامی در این شهر دارد.
از این کتاب به خوبی می توان بدست آورد که مقیمان و بومیان بیشتر بر مذهب تشیع بوده و مجاوران و کسانی که از نقاط دیگر به مدینه می آمدند مذهب تسنن داشتند. به همین دلیل نوعی مجادله مذهبی پدید آمده است، شرفای مدینه حامی مقیمان و سلاطین مملوکی حامی مجاورین بوده اند.
از این کتاب به خوبی می توان بدست آورد که مقیمان و بومیان بیشتر بر مذهب تشیع بوده و مجاوران و کسانی که از نقاط دیگر به مدینه می آمدند مذهب تسنن داشتند. به همین دلیل نوعی مجادله مذهبی پدید آمده است، شرفای مدینه حامی مقیمان و سلاطین مملوکی حامی مجاورین بوده اند.
در اینجا به اطلاعات دیگر کتاب که بسیار هم در جای خود مهم اند کاری نداریم و صرفا برخی از نصوص آن که به نوعی بههه عالمان شیعه این شهر یا مسائل نزدیک به آن مربوط می شود، می پردازیم. ارجاعات ما به همین چاپ کتاب نصیحة المشاور است که با تصحیح و تحقیق محققان مرکز بحوث و دراسات المدینة المنورة در سال 1434 ق منتشر شده است.
در آغاز وقتی بحث از لزوم کرسی قضا در مسجد می کند، می گوید: دکة القضاء امام علی بن ابی طالب ع حتی الان در مسجد کوفه باقی است (ص 40).
به مناسبت ساختن دکه، در برخی از نقاط مسجد برای اموری خاص، از بنای دکه ای برای مؤذنان می کند و نیز از برخی از بناهای اضافی هم که مشکلاتی ایجاد کرده یاد نموده و آنها را بدعت خوانده و می نویسد: پیشینیان ما گاهی تساهل کرده اند، و از جمله، بر حجره شریفه، مقصوره بزرگی اضافه کرده اند تا در وقت غروب خورشید، آنها را تیررس خورشید حفظ کند. این بدعت و ضلالت است، و شیعه امامیه در آن نماز می خوانند [یصلّی فیها الامامیة الشیعة] دلیل بدعت این است که صفوف را قطع می کند… من خودم شریف عزاز را دیدم که کنار در آن می ایستاد و با صدای بلند و بدون ترس و سستی می گفت: حیّ علی خیر العمل. اینجا محل تدریس و خلوت علمایشان بود، تا آنکه با کمک کسانی خداوند آنجا را تخریب کرده و یک شب درهای آن کنده شده، چوبهای آن کج شده، صفوف آن متصل شده، بخشی از آن داخل حجره شریفه شده و باب شامی در آنجا قرار داده شد. (ص 52).
از اینجا به تدریج از آل سنان به عنوان یک خاندان شیعه امامی یاد شده و در جای جای به آنها اشاره می کند. از جمله ضمن بر شمردن بدعتهایی که در مسجد درست شده، از صندوق هایی یاد می کند که یکی مقابل رأس النبی و دیگری بیت فاطمه (س) و غیره است یاد کرده می گوید که اینها را «کان یفعله الشُرفاء من آل سنان و غیرهم». (ص 54).
مسیر کتاب هم که گویی بیان قدرت آل سنان شیعی و تضعیف آنها و قوت تسنن است، در این موارد آشکار است …. لو لم یزل کذلک حتی قویت السنة و أهلها. و یک نمونه این است که می گوید: من به خاطر دارم که قاریان امامی مذهب و امامان آنها، در وقت رمضان، شمع و شمعداناتی به تعداد خود گرفته، پس از نماز عشا در مجالس خود می گذاشتند، آنگاه کتابهای خود را باز می کردند، و صدای خود را در اطراف روضه بلند می کردند، به طوری که مردم در نماز [تراویح] به خاطر بلندی صدای آنها، نمازشان را نمی فهمیدند، و صدای قراءت امام به گوششان نمی خورد، چون قاریان آنها صدایشان بلند بود و مردم زیادی هم دور آنها جمع می شدند. آنها میان دعاهایشان سجده های کوتاهی هم داشتند. این رویه ادامه داشت تا آن که سنیان متحد شده [إلی أن اجتمعت الکلمه] و مانع بیرون آمدن آنها از خانه هایشان شده در آنجا مجالسشان را برگزار می کردند. بدین ترتیب ماده این قصّه از بین رفت، و این عادت زایل شد.
سپس می افزاید: زمانی را به خاطر دارم که جماعتی از مجاورین و خدام نمی توانستند جز در خفا کتب حدیث خود را بخوانند تا آن که ابن حنّا از طرف سلطان آمد، و مقابل آل سنان ایستاد. [این همان رقابتی است که اشاره شد. سپس می گوید:] فشارهای او سبب شد آنها به تقیّه بیفتند و خود را سنی نشان دهند. وقت هایی می شد که قافله های آرد و قمح و انواع حبوبات از ینبع می رسید، و ابن حنا آن را به مجاورین و خدام می دارد. آن وقت «یمدّ رؤساء الامامیین و کبار الشرفاء المقیمین، حتی أشهدوا علی أنفسهم أنهم سنة» (ص 55) آنگاه رؤسای امامیه و بزرگان از شرفا باید دستشان را به سوی او دراز می کردند و آنان را مجبور می کرد تا خود را سنی بدانند و به احکام بدعت عمل نکنند، زیرا که حکام و فقها از آنها بود». وقتی ابن حنا رفت، آنها دوباره به وضع قبلی برگشتند، هرچند شوکت آنها شکسته شده بود. با تلاش ابن حنا شماری از بدعت ها از میان رفت، از آن جمله صلاة الرغائب در اولین شب جمعه ماه رجب بود. من دیده بودم که قاضی سراج الدین آن را در روضه شریفه اقامه می کرد، و هیچ کس جرأت مخالفت با او نداشت، کاری که از آن صوفیه بود. البته این مساله ربطی به شیعیان نداشت. (ص 56)
نکته دیگر که آن هم چندان به شیعه ارتباطی ندارد و او هم چنین ارتباطی نمی دهد، مربوط به این خبر است که می گوید:
یک بار یک یمنی که مدعی شریف بودن [سیادت] بود، به مدینه آمد. شکل زیبایی و قد بلند بالایی داشت، با آرامش و حشمت. جماعتی هم او را همراهی کرده و تعظیمش می نمودند. او می گفت که «صاحب الزمان» است. سپس با همراهانش در «دار النفیس» در سمت شامی [شمالی] مسجد نبوی اقامت کرد. گروهی از مردم متمایل به وی شدند: «فانعطف علیهم الناس و هادَوهم، و تمکنّوا من خاطر الفاخر تمکّنا جیدا». او هم گفت به آنان می گفت وقتی ظهور کند آنها از مقربین او خواهند بود. مدتی گذشت و هدایای زیادی به او داده می شد… خودش در حفظ نفس و مراعات ریاست خود رفتار شگفتی داشت. وقتی زمان طولانی شد، به تدریج مردم از اطرافش پراکنده شدند. او که این حالت را دید، راهی عراق شد و دیگری خبری از وی بدست نیامد.
مدتی بعد، مردی از اهالی تونس، که پدرم او و پدرش را می شناخت، این رویه را پیش گرفت. او چنان می نمود که از ارباب الحقیقه ست. شماری از طواشی یا همان خدام حرم و جز آنان به او متمایل شدند و او را مقرب داشتند. هدایای فراوانی از لباس و طعام به وی داده می شد، به طوری که از بس خورد، چاق شد. گاهی می گفت: الان خضر (ع) پیش من بود و به من چنین و چنان گفت. اندکی بعد می گفت: سلطنت فلان جا و بهمان جا از آن من است. همین طور پیش رفت تا گفت: قلم با من سخن گفت، من ملکوت را می بینم و ترهات دیگر از این دست. عده ای از اهل خیر برخاسته مطالب او را به حاکم منتقل کردند. او را در یک مجلس بزرگی که شیخ الخدام هم بود، حاضر کردند. دسته از عوام را هم آوردند. از مردم حاضر خواستند هر کسی هرچه از او شنیده بیان کند. مطالب متفاوتی نقل کردند که سازگار با هم نبود. حتی دو نفر هم حاضر نشدند بر چیزی شهادت بدهند، رهایش کردند و او هم به قاهره رفت. در آنجا شهرتی یافت، و پیروانی جمع کرد. سپس به عراق رفت و در آنجا کشته شد. (ص 101 ـ 103).
تشیع این زمان در مدینه در سایت حمایت تنی چند از شرفا بود که مذهب امامی داشتند. یکی آل مهنا بودند که در این کتاب، اخباری از آنان هستند. از جمله در جایی از یکی از مشایخ کبار با نام علی الواسطی یاد می کند که آل مهنا سخت به او اعتقاد داشتند «حتی یصدرون عن رأیه، و یتبرّکون بعصاه ثوبه» اما سخنی از تشیع او به میان نمی آورد. وی گاهی در مدینه و گاهی هم در عراق بود (136).
درضمن برخی از مشایخی که در مدرسه شهابیه در مدینه سکونت داشتند، از شیخ یعقوب شریف یاد می کند که فقاهتی هم داشت. به گفته نویسنده، او نسبت به اهل سنت غیرت داشت «کان له غیرة علی أهل السنة». به همین دلیل متعرض اهل بدعت می شد و زبانش را بر آنان دراز می کرد. آن وقت ها وضع اهل سنت چندان خوب نبود «و کان الوقت لینا علی حال أهل السنة» و مثل امروز نمی شد از حق دفاع کرد. مقصود مولف را از این جمله که مکرر گفته می دانیم. عنوان غیرت هم، در مقابل مخالفان تسنن یعنی امامیه این شهر است. در واقع، یعمری ایام خود خاطراتی را که از عمر خویش دارد به دو دوره تقسیم می کند. دوره ای که شیعیان قوی بودند و دوره ای که با تلاش سلطان و عده ای از عالمان سنی، شیعیان را محدود کردند. اینجا اشاره به همان دارد. آن وقت داستان دفاع این شیخ یعقوب را چنین شرح می دهد. در آن وقت یکی از بزرگان امامیه به نام یعقوب بن الصفی بود که وسط روضه نبوی می ایستاد و با صدای بلند می گفت:
إن کان رفضاً حب آل محمد فلیشهد الثقلان أنی رافضی
سنیان از این سخن او به فزع می افتادند، و این شخص یارانی هم داشت. یعقوب از این سخن برآشفت و با او به مباحثه پرداخت. ماجرا به امیر منصور کشیده شده و حکم شریف (علیه یعقوب) صادر شده او را در چاهی زندانی کردند. پس از آن به هزار درهم جریمه کردند. او هم مالی نداشت. بر او سخت گرفتند و تحت فشارش قرار دادند تا آن که سنیان جمع شده، غرامت او را پرداختند و آزادش کردند (ص 152 ـ 153).
در مورد دیگری از خاندانی با نام عبابیه [: العیاشیه!] یاد می کند که «فرقة کبیرة من أولاد المدینه» هستند. یکی از آنها یوسف الشُریشیر است که او را «شیخ الشیعة و فقیههم» معرفی می کند. او می افزاید: جدّ اینها مغربی و سنی بود، با یکی از دختران مدینه ازدواج کرد. بچه هایش کوچک بودند که مرد و این بچه ها در دامن مادر بزرگ شده، به مذهب شیعه درآمدند: «فنشؤوا فی مذهب امّهم، ثم کثروا، و انتشروا و تمذهبوا بمذهب الشیعة و غلوا فیه». او که پیش از این نکته از محمد بن یحیی خشبی یاد کرده، می افزاد که او هم از همین خانواده بود که خداوند نجاتش داده حنفی شد : «استنفذه الله من تلک الطائفة» (ص 281 ـ 282). این قبیل موارد گواه آن است که مذهب تشیع از داخل مدینه حمایت می شد و تسنن از ناحیه مجاوران مورد حمایت بود.
نویسنده که از کتاب ذیل الروضتین ابوشامه در باره تاریخ ایوبیان فراوان استفاده و نقل کرده، به مناسبت روی کار آمدن دولت ممالیک در سال 658 اشاره به فعالیت آنان برای بازسازی مسجد النبی ص بعد از آتش سوزی یادکرده و شعر معروف : لم یحترق حرم النبی لحادث / یخشی علیه و لا دهاه العار / لکنها ایدی الروافض لامَسَت / تلک الرسوم فطهّرتها النّار را آورده است. آنگاه وارد بحث تاتارها و مغول و سقوط بغداد شده، و داستان ابن علقمی را تکرار کرده است. (ص 313 ـ 315) روایت وی که مربوط به یک صد سال پس از سقوط بغداد است، همان است که به تدریج علیه شیعه ساخته ش؛ در حالی که در متون معاصر با حادثه و تا دو سه دهه بعد از آن چنین دیدگاهی وجود نداشت. وی منبع خود را در این باره نقل نکرده و مصحح هم مطالب را به البدایه و النهایه ابن کثیر ارجاع داده که مربوط به زمانی پس از مولف است، و نمی تواند منبع او باشد. در هر حال پیداست که آن داستان ساختگی علیه شیعه، چگونه به صورت منظم در ذهنیت تاریخی سنیان جای باز کرده است.
پس از آن مولف دوباره به بحث خود در باره مدینه برگشته و آن چند صفحه استطرادا از روی حساسیت او علیه امامیه گفته شده که در مدینه با آنها درگیر بوده است. وی تقریبا هر کجا در این کتاب از مبارزه علیه «اهل البدع» صحبت می کند، مقصودش شیعیان هستند.
مولف ضمن یاد کردن از شخصیت های مدینه که از مجاوران حمایت کرده یا روابطی با آنها داشتند، چنین می نویسد: از بزرگترین مردمان در حمایت دوستانه «موالات» از مجاورین و اختلاط با آنها، «قاضی نجم الدین مهنا بن سنان» (شیعی) بود. او از میان خویشان و نزدیکانش، حقیقا قاضی بود، و گره امور به دست او گشوده می شد. محاکمات شیعه به او ارجاع شده و امر نکاح و عقودشان نیز در دست او بود. روشن است که آن زمان، همان طور که امام هر فرقه سنی ا زمذهب خود آنان (مثلا مالکی یا شافعی یا حنفی) و قاضی شان نیز چنین بود، شیعیان نیز قاضی خود را داشتند. محقق اطلاعات در باره مهنا بن سنان را به مغانم المطابه: 3/1304؛ الدرر الکامنه: 4/368؛ و التحفه اللطیفه: شرح حال شماره 4303 ارجاع داده است.
نویسنده سپس می نویسد: با این که او قاضی شیعیان بود، اما نسبت به مجاورین، علاقه مند بود، آنها را با قصاید نیکوی خود ستایش می کرد، نیازمندی های آنها را برطرف می کرد، در مجالس حدیث آنها مشارکت می کرد و نمازش را فقط در روضه مشرّفه خوانده «و کان یَستعمل التقیّة کثیرا» غالبا و بیشتر تقیه می کرد (ص 331). وقتی کتابی را استنساخ می کرد که یادی از ابوبکر و عمر در آن شده بود، از روی تقیه برای آنان «رضی الله عنه» می نوشت. او در شعری، هممذهبان خود را هم از فقهای امامی نقد می کرد و از [رفتار آنان] تبرّی می جست. در این باره یک «هجو ظریف» هم دارد که از آن جمله این است: [این شعر در مغانم مطابه: 3/1306 هم آمده است]. مقداری که از این شعر آورده، هفده بیت است، و در آن حالت انتقادی دارد، از جمله در باره برخی از این فقیهان مدعی گوید: «و ینسُب نفسه للعلم حُمقا / و عند الله فهو من الطغام / و یَفتی المسلمین بغیر علم / و یَخبط خبط عشوا فی الظلام…». پس از اشعار می نویسد: «و کان لدیه فضیلةٌ و عربیةٌ و آداب و حسنُ محاضرة». وفاتش در سال 754 بود (ص 332ـ 333). این شرح حالی است که برای ابن مهنا، عالم و قاضی شیعی متنفذ مدینه در این وقت آورده است. دقیقا در باره این که این شعر را در باره فقهای هممذهب خود گفته باشد یا دیگران، جز با مراجعه به اصل شعر، که الان نمی دانم در منبع دیگری آمده است یا خیر، چیزی نمی توان گفت، چون کلی است.
فصل بعدی کتاب در معرفی شماری از قُضات و امامان جماعت و جمعه است. وی می گوید: نخستین قاضی که من به خاطر دارم، سراج الدین عمر بن احمد انصاری خزرجی است، که در فقه و اصول و نحو و علوم دیگر ورود داشت وی در سال 682 به عنوان خطیب (طبعا از طرف سلطان مملوکی) وارد مدینه شد. آن زمان، امر «خطابه» در اختیار «آل سنان بن عبدالوهاب بن نمیلة حسینی شریف» بود. «حکم» هم به آنان تعلق داشت. این امر گویا از زمان تسلط عبیدیون «فاطمیون» بر مصر و حجاز بود: فإن الخطبة فی المدینة المشرفة کانت باسمهم». مولف در یک عبارت مبهم می گوید که در سال 462 مصر گرفتار قحطی شد و فاطمی ها گرفتار شدند و از آن زمان الی یومنا هذا، امر خطاب در حجاز در اختیار عباسی ها قرار گرفت. (ص 336). این در حالی است که در صدد شرح دادن این بود که چطور از زمان عبیدی ها، امر خطابه در مدینه در اختیار خاندان آل سنان قرار گرفت!
به هر روی، سراج الدین عمر، که مورد حمایت سلطان مملوکی بود، امر خطابه را از خاندان سنان گرفت و این به سال 682 بود، اما «حکم» همچنان در اختیار آنان بود. اهل سنت صرفا امامی داشتند که نمازها را اقامت می کرد. سلطان هم در آن وقت، الملک المنصور سیف الدین قلاوون صالحی بود. زان پس سلطان، به همراه حجاج، کسی (از روحانیون بلند پایه سنی) را می فرستاد که برای اهل سنت، خطابه و امامت را تا نصف سال اقامت می کرد. آنگاه با قافله رجبیه، تا ینبع و سپس مدینه، دیگری را همراه می کرد. هر کسی که می آمد، بیش از نصف سال نمی ماند، آن هم با سختی و مشقت:«لتسلّط الامامیة من الاشراف و غیرهم». (ص 336).
پس از سراج الدین عمر، خطیب دیگری به نام شمس الدین حلبی بود، بعد از او شرف الدین سنجاری. اما این سراج الدین، در مدینه ماند، و تا چهل سال خطابه خواند، سپس به مصر برای مداوا رفت که در سوئز مرد، و این در سال 726 بود.
البته پیش از او هم امامانی برای نماز در مدینه از اهل سنت بودند. کسانی از ذریه «المجد» امام الحرم که شُرَفا هم به آنها احترام می گذاشتند. دیگری «نظام» که ذریه ای داشت. اینها در مدینه املاکی داشتند. اما وقتی بر آنها سختگیری شد، رفتند و دیگر نیامدند. شرفا دنبال ایشان فرستادند، اما حاضر به آمدن نشدند و املاکشان را هم گرفتند. در شهر مدینه، جایی هم به اسم اینها، به اسم «نظام» بود. چنان که به اسم امامت حرم، جایی را «امامیه» می گفتند!
یعمری ادامه می دهد: زمانی که سراج الدین عمر، خطیب بود، با وی رفتارهای زشت و بدی کردند، اما او تحمل می کرد. خاطرم هست که بالای منبر در حال خطابه بود که به او سنگ پرتاب می کردند. این باعث شد که شماری از بزرگان نزدیک منبر او بنشینند و برده ها و بچه های خود را پشت سر خود بگذارند: خدمة للقضاة و تکثیرا للقلّة، و نصرا ًللشریعة». شده بود که گاه در خانه او را به نجاست آلوده می کردند و دنبالش راه افتاده آزارش می دادند. همه اینها به خاطر این بود که منصب خطابت از دست آنان خارج شده بود، منصبی که وراثتاً در اختیار آنان بود. آن وقت سنان قاضی و خطیب مدینه بود. همین طور ، به گمانم، پدرش عبدالوهاب بن یحیی. (ص 338).
یعمری ادامه می دهد: من از شریف سلطان بن نجاد یکی از شرفای خاندان وَحاحده شنیدم که می گفت: من به یاد دارم که قاضی شمس الدین سنان بر منبر سخن می گفت، نام صحابه را گفته و برای آنها ترضی می کرد «رضی الله عنه می گفت»، سپس به خانه می رفت و بابت کفاره این امر، گوسپندی را می کشت و صدقه می داد، و این را در عقب هر نماز جمعه ای انجام می داد.
مولف در اینجا از سفرنامه ابن جبیر مطلبی را نقل کرده که وارد مدینه شده، به نماز جمعه مدینه رفته، خطیب آمده، کسی از شرفای امامی مذهب بوده، سپس خطبه خوانده و در همان حالی کودکانی در میان مردم، برای خطیب پول جمع می کرده اند، و وقتی به او می دادند، می گفت این برای من کافی نیست. باز مبلغی جمع آوری می شده و گاه تا عصر ادامه می داده است! (339).
و نکته شگفت این که همان سراج، دختری از «قیشانیه» گرفت. مصحح در پاورقی، با ارجاع به الانساب سمعانی، آن را منسوب به کاشان دانسته است. این «القیشانی» «کان رئیسُ الامامیة و فقیهها». سپس می افزاید: گویند پیش از آمدن قیشانی ها از عراق، کسی مذهب امامیه را نمی شناخت. (339). مؤلف ادامه می دهد: این به خاطر آن بود که این خاندان ثروت زیادی داشتند، و مردمان ضعیف را با پول جذب کرده، قواعد مذهب خود را به آنان یاد می دادند: «یعلمونهم قواعد مذهبهم». این ادامه داشت تا مذهب آنان ظاهر شده و شمارشان فزونی گرفت. اشراف هم در این زمان از آن حمایت می کردند، مخالف هم نداشتند. کسی هم در مصر و شام متوجه آنان نبود. زیرا الملک العادل نور الدین، که شام و مصر را در اختیار داشت، تنها در اندیشه جهاد بود. الملک الناصر صلاح الدین یوسف بن ایوب سلطان بعدی بود. این زمان «صاحب المدینه» ابوفُلیته قاسم بن مهنا بود و همراه سلطان در فتوحات شرکت داشت. بنابرین هیچ کس جرأت نداشت به امامیه جسارت کند: «فلم یکن أحد یجسر علی الکلام فی الامامیة فی ذلک الزمان». از زمانی هم که سراج الدین عمر با آنها پیوند خویشی یافت، دیگر اذیت نشد، او خطبه و نماز می خواند، بدون آن که حکم و امر و نهی ای در کار باشد. اگر کسی در مدینه، عقد نکاحی بدون اجازه علی بن سنان اجرا می کرد، او را احضار کرده، تعزیرش می کردند، و شرفا را بر وی مسلط می ساختند (340).
وقتی مجاوران و اهل سنت می خواستند عقد نکاحی کنند، نزد پدرم می آمدند، اما او می گفت باید نوشته ای از علی بن سنان بیاورید. آنها نزد او رفته، مبلغی می دادند، و او نیز نوشته ای می داد که در آن آمده بود: یا ابا عبدالله! فلانی را بر فلان عقد کن. یا میانشان مصالحه برقرار کن. این بود تا زمان شیخ الخدام حریری. در این وقت، مجاوران زیاد شدند، و از الملک الناصر محمد بن قلاوون خواستند برای اهل سنت حاکمی معین کند. او هم این کار را بر عهده قاضی سراج الدین گذاشته، خلعت و هزار درهم برای او فرستاد که به مدارا شناخته شده بود. وی گفت تا امیر منصور بن جماز نحاضر باشد، این کار را انجام نخواهد داد. امیر حاضر شد و او مسأله را مطرح کرد. او هم گفت: ایرادی ندارد، من راضی ام و اجازه دادم، حکم کن، اما چیزی از احکام ما را تغییر مده. وضع به همین صورت ادامه یافت. او میان مجاوران و اهل سنت حکم می کرد، و آل سنان در بلاد و جماعت خود و کسانی از اهل سنت که سراغ آنان می رفتند، حکم می کردند. کسی هم نمی توانست این وضع را تغییر دهد (341).
وی ادامه می دهد: البته که آنها یعنی آل سنان (شیعی) مقدم در امور بودند، و مسأله «حبس» و زندان هم مربوط به آنان بود. سجلات هم نزد آنان نوشته می شد، سراج الدین هم از آنها و حبس آنان استفاده می کرد. این بود تا سراج درگذشت، کسی که حامی ضعفا و بیوه ها و یتیمان بود، و از زکات برای آنان استفاده می کرد. هر کسی برای کاری سراغ او می رفت، وی را ناامید بر نمی گرداند. یعمری در اینجا شرحی از خدمات وی ارائه کرده، اما می گوید که اخلاق وی قبل از گرفتن فرمان و بعد از آن قدری تفاوت کرد، به طور ی که گاهی کلمات تند هم بکار می برد. جمال الدین مطری [صاحب کتاب التعریف از منابع مهم تاریخ مدینه که شیخ نویسنده ما هم هست و فراوان در این کتاب از او نقل کرده] شاگرد سراج بود. همین طور عده ای دیگر که نامشان را آورده و شرحی از آنها بدست داده است (342 ـ 344).
در زمان سراج، مردی از اهالی حلب بود که در «دار تمیم الداری» سکونت داشت، ثروت و ریاستی داشت، او کنار باب الرحمه، بر سر راه سراج می نشست و وقتی او می رسید، این آیت را می خواند: ناصیة کاذبة خاطئة». او نیز جواب نمی داد، و وی را به حال خود می گذاشت تا خداوند انتقام او را گرفت، به طوری که جاریه ای داشت که کاری کرده بود و او وی را معاقبه کرده، آن جاریه را کشت. آن وقت امیر مدینه از وی هزار دینار گرفت. (ص 345).
مولف افرادی را که پس از سراج کار خطابه و نماز را بر عهده گرفتند، یاد کرده است. یکی علم الدین یعقوب قرشی، و دیگری بهاءالدین بن سلامه مصری که فرد اخیر 745 درگذشت. بعد از او شرف الدین محمد بن قاضی عزالدین محمد خطابت و امامت را عهده دار شد. (ص 347). وی او را با تعبیر «حافظا للمذهب» می ستاید که مقدمه ای است بر شرح فعالیت های وی بر ضد امامیه. از جمله می گوید: وی نسبت به اشراف، شدّت داشت و برابر امامیه سطوت؛: «و أما سطوته علی الامامیة و توبیخه لهم فی المحافل و سبّهم علی المنبر، فأمرٌ مشهور لایحتاج الی وصف». روی منبر نسبت به امامیه، فحاشی می کرد. در ضمن «کان متمسّکا بالسنة». او نماز نیمه شعبان را هم به عنوان این که بدعت است، تعطیل کرد. در واقع او از آنها بود که به تصور خود با بدعت ها در افتاد. از جمله با تزیین مسجد، زیادی مشعلها، فراوانی رفت و شد زنان و اختلاط آنها با مردان، فریاد زدن کوچک و بزرگ در حرم که دیگر حرمتی برای حرم نگذاشته بود. اما از نظر وی، مهم نکته، همین غیرت او بر اهل سنّت بود «و کان له غیرة علی أهل السنة» با این که بسیاری از آنها از او بدشان می آمد، اما وی می کوشید حرمت آنان را نزد حاکم مدینه فزونی بخشد (349). کتابی هم به اسم «الجواهر السَنیة فی الخطب السُنیه» نوشت.
نهادن اسم خطبه های سُنی، در عنوان این کتاب، نشانگر وضعیت خاص مجادله در ذهن او و جامعه است. نویسنده سپس می گوید: یک بار از منبر پایین آمد تا یک امامی را که زیاده بر تحیّت مسجد، نافله می خواند، کتک بزند، و این که ظهر جمعه، و در میانه این نافله خواندن، د رحال خواندن نماز چهار رکعتی بود، چرا که اینها اعتقادی به نماز جمعه ندارند جز پشت سر امام معصوم. این عادت امامیه با این امام مسجد و دیگران بود. او اینها را نهی کرد، آنها هم نهی شدند مگر آنها که تشیع و تعصبشان در تشیع قوی بود. او از بالای منبر بر سر آنان فریاد می کشید، و دستور می داد آنها را نزد او بکشند و وی آنان را کتک می زد: «و یؤدی ظهر الجمعة أربعا فی أثناء ذلک التنفّل، لأنهم لایعتقدون إقامة الجمعة إلا خلف امام معصوم». (ص 349)
این عبارات نکات جالبی را روشن می کند. از جمله در باره عقیده امامیه در باره نماز جمعه و این که به صراحت چنین مطلبی را نقل می کند که جز پشت سر امام معصوم، نماز جمعه را واجب نمی دانستند. می دانیم که بعدها در دوره صفوی، در باره عبارات فقهای قرن هفتم و هشتم، و تفسیر آنها و این که چه باوری در باره نماز جمعه داشتند، اختلاف شد. این رویه در اینجا جالب است. نکته دیگر در این عبارت، رفتار زشت این خطیب با شیعیان است که آن را با حمایت سلطان مملوکی دنبال می کرده است.
یعمری می افزاید: امامی ها نماز عید را در مسجدی در مصلی که به زعم آنان منسوب به علی بن ابی طالب است اقامه می کردند. این خطیب، آنها را از اقامه نماز در آنجا منع کرده و دستور داد که همراه اهل سنت در مسجد موجود بخوانند. این اتفاق در سال 736 رخ داد. او شمشیری بود علیه امامیه که هرگز غلاف نمی شد «کان علیهم سیفاً لایغمد». البته کاری به حکام آنان نداشت، و آنان همان رویه زمان سراج را داشتند. افرادی را که حکم حبس می داد، به زندان هم آنان می فرستاد. در این زمینه از غلامان والی برای کارهای اجرایی کمک می گرفت. مدینه فقط یک زندان داشت که امیر و قاضی افراد را در آن زندانی می کردند، و این همان زندانی است که حالا هم در ساحت قلعه هست. البته رابطه نویسنده ما با این شخص، یعنی همین قاضی شرف الدین خوب نبوده و او این را مربوط به کار حسودانی می داند که در اطرافش بوده اند. حتی می گوید وقتی که سلطان الملک الناصر در سفر حج سوم خود به سال 732 آمد، به او سفارش کرد که مراعات من را بکند، اما به این توصیه هم عمل نکرد. (ص 350). شرف الدین در سال 745 درگذشت و در بقیع، برابر قبه عثمان دفن شد.
خطیب و قاضی بعدی مدینه که اعزامی از طرف سلطان بود، تقی الدین عبدالرحمن بن جمال الدین هورینی شافعی مصری بود که همان سال درگذشت شرف الدین به مدینه آمد. یعمری گوید که او مرا به عنوان نایب خویش انتخاب کرد. من رفتار خوبی با مردم مدینه داشتم، به طوری که آنان از «قضاة الامامیة» رویگردان شدند، از آنها فاصله گرفتند و محاکمه نزد آنان را ترک گفتند. قاضی حسن بن علی بن سنان که ملقب به عزیز بود، نزدیک محله ما نشست. دو تن که برای حکم مراجعه می کردند، صدا می کرد، اما آنان به او توجهی نمی کردند. یک بار هم نجم الدین مهنا بن سنان که اعلم و رئیس آنان بود، به من گفت: تو رزق و روزی ما را قطع کردی (ص 354). من به همین روش ادامه دادم تا خداوند در حالی که آنها زنده بودند، ایشان را میراند و در شهر هیچ امر و نهیی برای آنها نماند: و لم یبق لهم فی البلد أمر و لا نهی ألا فی الشیء التافة و الأمر النادر».
یعمری می افزاید: من بیش از ده نفر از قاضیان از خاندان سنان را درک کرده بودم که همه آنها حکم می دادند و خصومات را فیصله می دادند؛ اما کار آنها روز به روز محدودتر شد تا این که بزرگان آنها مردند. وقتی قاضی هورینی چشمش مشکل پیدا کرد و برای درمان به مصر رفت، و این به سال 747 بود، من همچنان نایب او بودم و کار را ادامه می دادم. در این وقت در امر «نکاح المتعة» کار را بر امامیه سخت گرفتم و مردم را بر مذهب مالک، مجبور ساختم: «شدّدت علی الامامیة، فی نکاح المتعة، و نکّلت بفاعلها، و حملتُ الناس علی مذهب مالک» (ص 355).
قضاوت و خطابت و امامت را ـ در حالی که هورینی در این وقت در مدینه نبود ـ شمس الدین محمد بن زکی الدین کنانی معروف به ابن السبع به عهده گرفت. همان سال، یعنی 750 امیر سعید هم به امارت مدینه رسید و پس از استقرار، آل سنان را از دخالت در احکام و عقد ازدواج بازداشته، همه را به اهل سنت سپرده، تلاش کرد با اظهار تسنن، تا دل سلطنت مملوکی را بدست آورد. او در روز 28 ذی حجه سال 750 در مدینه اعلام کرد که هیچ کس جز قاضی شمس الدین حق «حکم» ندارد. از آن روز، کار آل سنان تمام شد: «فمن یومئذ انقطع امرهم و نهیهم بالکلیة، و ظهر علَم اهل السنة» (ص 359).
یعمری می گوید وقتی همه چیز برای اهل سنت شد، آن وقت، خود آنها شروع به اختلاف کرده به جان هم افتادند: وقع بینهم افتراق الکلمة، و ظهرت الفتنة» (ص 359). این امر باعث انزوای مولف و خانه نشینی او شده است. هرچه هست، پیداست که دستگاه مملوکی نقش مهمی در محدود کردن قدرت شیعیان در مدینه داشته و برای این کار یک برنامه ریزی طولانی کرده است. در واقع دولت مملوکی، بخشی از سیاست مذهبی خود را حذف تشیع از همه نقاط، از حلب تا لبنان و از آنجا تا مدینه و مکه و نیز خود مصر قرار داده بود. این امر جدای از جنبه مذهبی جنبه سیاسی هم داشت، زیرا به هر حال آن ها تصور می کردند شیعیان ممکن است جانشینان بالقوه آنان باشند. مسیر کلی تبلیغات ضد شیعی در دوره مملوکی می تواند موضوع یک رساله مستقل باشد.
در سال 759 به طور ناگهانی، امارت مدینه به امیر جماز بن منصور داده شده و قضاوت و حکم و خطابت در اختیار تقی الدین هورینی قرار گرفت. جماز تلاش کرد تا امامیه را به وضع قبلی بازگرداند. به همین دلیل به یوسف الشرشیر اجازه داد تا میان غُرماء حکم کند. این سبب ظهور مجدد قدرت آنها شد «و ظهرت کلمتهم و ارتفعت رایتهم». (ص 365). خود امیر جماز هم علیه مجاوران و در واقع سنیان به فعالیت پرداخت. این امر سبب شد تا شماری به مصر رفته و این امور را به سلطان خبر دادند. آنها به سلطان خبر کتک خوردن ضیاءالدین هندی را هم دادند. به هر حال وضع همین طور بود تا تقی الدین هورینی در سال 760 درگذشت و تاج الدین محمد بن عثمان کرکی مناصب او را عهده دار شده با اخلاق خوب با مردم رفتار کرد (ص 365 ـ 366). هرچند بعد از آن گزارش می دهد که مشکلاتی با خدام پیدا کرد و خودش هم احکام نادرستی صادر می کرد به طوری که مجاورین از او فاصله گرفتند. یعمری می گوید که مرا هم از نیابت عزل کرد (ص 368)! شمس الدین محمد بن سلیمان حکری مصری، در سال 766 مصب قضاوت و خطابت یافت. (369). ظاهرا این آخرین فردی است که یعمری در این کتاب از او یاد کرده است، چون خودش سه سال بعد درگذشت.
یعمری در فصل بعدی به بیان شرح حال برخی از امرایی که آنها را از نزدیک دیده می پردازد. یکی از آنها امیر عزالدین جماز به شیحه بن هاشم … است. در اینجا نسب او را کامل تا علی بن ابی طالب بیان کرده با «رضی الله عنه و عن فاطمة البتول و عن ذریتهما الطیبة الطاهرة، و حشرنا فی زمرتهم و نفعنا بمحبّتهم» از آنان یاد می کند. (ص 370). در اینجا به مناسبت یکی از حاکمان قدیمی مدینه، امیر قاسم بن مهنا و این که در فتوحات صلاح الدین همواره همراه او بوده و به او تبرک می جست، گزارشی از صلاح الدین ایوبی می دهد. منبع عمده او کتاب الروضتین است. (ص 372 ـ 373). یعمری اعتراف می کند این بحثها ربطی به کتابش ندارد و با این حال یادی هم از جمال الدین محمد بن ابی منصور اصفهانی و تلاشی که برای ساختن دیوار دور مدینه کشید، یاد کرده است، اقدامی که برای جلوگیری از غارت شهر توسط اعراب بدوی بود (ص 375). وی ضمن بیان فضائل الملک العادل از ایوبی ها، و این که جلوی بدعتها را گرفته از جمله می نویسد: او شیعیان را از حلب و نواحی آن بیرون کرده، جمعیت آنان را متفرق کرد: «اخرج الروافض من حلب و أعمالها و شتّت شملهم». (ص 376). این پراکنده گویی ها که منشأ آنها خود تاریخنگاران وابسته به دولت ایوبی هستند، ادامه می یابد، و یعمری شرحی هم از تأسیس دولت فاطمی داده همان آغاز پدر عبید را یک یهودی می داند که خودش را عبدالله نامید و سرزمین مغرب را، به این عنوان که فاطمی علوی است در اختیار گرفت (ص 381). هذیان گویی مولف که تکرار مطالب دیگران است، ادامه می یابد. اینها مزخرفاتی است که مخالفان عباسی و ایوبی دولت فاطمی منتشر کردند، و برای مورخان که همیشه کارشان رونویسی مطالب آنها بود، نرخ شاه عباسی پیدا کرد. او می نویسد وقتی این دولت برآمد، تلاش برای نابودی ملت اسلامی کرده، شمار زیادی از فقیهان و صالحین را کشت. در این دوره بود که روافض قدرت یافتند: «و فی أیامهم کثرت الروافض، و استحکم امرهم». سپس فهرستی از چهارده خلیفه قاطمی را بر می شمرد. او می گوید: موسس دولت فاطمی خود را «المهدی ابن رسول الله ص و حجة الله علی خلقه» می نامید. حتی این که خود را «هو الله الخالق الرازق» معرفی می کرد! (ص 383). مطالبی هم در باره قرامطه و نیز حاکم اسماعیلی و … آورده (384 ـ 385) که آنها هم تکراری است. وی چگونگی تلاش صلاح الدین را در براندازی دولت فاطمی در ادامه آورده است (تا صفحه 388). آخرین اشاره وی این است که در سال 717 شماری از نُصیریه که بر عقیده دولت عبیدیین و در شام بودند، خروج کردند. آنها شخصی را به عنوان «مهدی» معرفی کرده و به جنگ با مردم پرداخته، مسلمانان را کافر دانستند: «و ادّعوا ان المسلمین کفرة» و این که دین نصیریه، تنها دین حق است. آنها به سبّ خلفای اول و دوم پرداخته و می گفتند: لا اله الا علیّ! مساجد را هم خمر خانه کردند… آن وقت سپاه مسلمین رسید و آنها را نابود کرد (ص 393). ادبیات این گزارش، بر همان پایه انتشار دروغ و تهمت است که اشاره شد و حتی تاکنون هم می توان نشانه آن را در این باره داشت.
در واقع، و چنان که اشاره کردم، گفتمان و چینش مطالب این کتاب، به گونه ای است که حتی اگر هدف اولش بیان تاریخ مدینه بر محور مجاورین و خدام و حمایت از آنها باشد، هدف دومش، تلاش برای مخدوش کردن تشیع از نوع اسماعیلی و امامی آن است. یعمری در اینجا و پس از دهها صفحه بحث پراکنده، دوباره به سراغ قاسم بن مهنا آمده و گزارشی از تاریخ امارت او را می آورد. (ص 394).
گزارش وی در باره امرای شهر تا سال 760 ادامه می یابد و این فصل در صفحه 417 تمام می شود. حاکم وقت عطیه بن جماز شده که او در حق وی دعا می کند.
فصل آخر تاریخ خانوادگی او از شرح حال پدر و برادران وی است که بیشتر در باره دانش و نوشته ها و برخی از مسائل خانوادگی سخن می گوید. او از مشکلاتی که در سال 763 برایش پیش آمده و حتی مورد سوء قصد هم قرار گرفته سخن گفته است (ص 433). در این بار قصیده بلندی گفته که نوعی شکوه به رسول الله و بیان فضائل مدینه است.(433ـ 436). قصیده دیگری هم در باره مدینه دارد که به بسیاری از اماکن تاریخی و متبرک آن اشاره دارد (437ـ 442). آخرین عبارات کتاب نشان می دهد که نگارش آن در سال 767 تمام شده است (ص 443).
عبدالله بن محمد بن فرحون یعمری نویسنده این کتاب که در سال 693 متولد شده بوده، دو سال بعد نگارش این کتاب، در سال 769 درگذشته است.