بدرقه ای به شکوه آسمان به مناسبت دومین سالگرد پرواز مهدی تقی زاده / وحید احمدی آرا
تدبیرشرق/بدرقه ای به شکوه آسمان
به مناسبت دومین سالگرد پرواز مهدی تقی زاده
وحید احمدی آرا
نگاه می کنم از غم به غم که بیشتر است
به خیسی چمدانی که عازم سفر است
من از نگاه کلاغی که رفت فهمیدم
که سرنوشت درختان باغ مان تبر است…
سکوهایی که پر می شوند…این جمعیت برای چه آمده اند ؟ برای دوم خرداد؟ برای سوم خرداد؟ برای شادمانی از پیروزی ؟ نه
بیست هزار نفر آمده اند برای بدرقه ی تو …شهرام ناظری آمده تا از آتشی که در نیستان افتاده بخواند ، برای رفتن تو … خورشید دوم خرداد غروب کرده تا پرواز تو را نبیند…
به آخرین فریادی که توی حنجره است
صدای پای تگرگی که پشت پنجره است
اخرین قطعه آتشی در نیستان است و تو آخرین سیگارت را روشن کرده ای … آسمان آن روز در خاطرم هست ، تکه ابرهایی که دود سیگار تو بود… دردی که در سینه ات پیچیده و زخمی که در صدای ناظری بود… سوخت چون شمعی که در جانی فتاد…
خبر که رسید چشم چرخاندم … دلم می خواست دست خورشید را بگیرم و بسوزم و بروم … انگار بیست هزار نفر خیره در من بودند.
در میان جمعیت شاهد را دیدم ، او همیشه زودتر از همه از اخبار مطلع بود، چشمانش را از من دزدید و پشت ستون نیمکت ذخیره ورزشگاه پنهان شد … لابد نمیخواست اشکهایش مرا از خبری که رسیده آگاه کند …
به «هرگز»ت که سؤالی شد و نوشت: «کدام؟»
به دست های تو در آخرین تشنّج هام
به گریه کردن یک مرد آنور ِ گوشی
به شعر خواندن ِ تا صبح بی هماغوشی
تلفنی که آزاد نمی شد ، اشکی که بند نمی آمد ، قدمهایی که فاصله ی کوتاه ورزشگاه تا پورسینا را طی نمی کرد، انگار همه ی بیست هزار نفر آمده اند پورسینا که تو را بدرقه کنند …
به گریه در وسط شعرهایی از سعدی …
به بیمارستان که رسیدم غیر جیغ های آسیه، که مهیب تر از همه ی صداها بود نمی شد چیزی شنید ، صدا به صدا نمی رسید ، نگاه به نگاه چرخیدم و گوشه جدول حیاط بیمارستان یه جفت کفش خسته ی مشکی دیدم….
می روی نم نم و جهانم را
ساکت و سوت و کورخواهی کرد
لهجه کفش هات ملتهبند
بی شک از من عبورخواهی کرد
دوسال از عبور غرور آمیز تو گذشته است… سعی کردیم مراسمی درخور پرواز تو بگیریم حالا بماند که کرکسان پیر از جنازه ی تو نیز نگذشتند … و بگذریم…
سعی کردیم سالگردی در خور آوازه ی تو بگیریم ، بماند که گزمگان حتی تاب آواز نی بر مزار تو را نداشتند … و بگذریم…
امسال با سکوتی که سرشار از ناگفته هاست کنارت می آییم … سرم را کنار گوش ت می آورم و آرام صدای ات می کنم : مهدی … سیگارت را جا گذاشته ای …
مهدی ! می دانی سیانور ٢ را ساخته اند نمیایی بشنینی نقدش کنیم؟
مهدی !می دانی کتاب آنقدر گران شده که حتی اشتراکی هم نمی توان خرید ؟
مهدی ! می دانی مردم اولین سوالشان از ما این است : جنگ میشه؟
مهدی …
مهدی نیستی ، گاهی می گویم چه خوب که نیستی ببینی …
مهدی ! تو وارث بزرگترین بدرقه در تاریخ رشتی … جزتو هیچ کس در میان بیست هزار قلب شاد و پرامید غزل خداحافظی را زمزمه نکرد… هیچ کس آنگونه که تو قلبت ، بیقرار و پرامید ، می تپید ، قلبش نتپید…هیچ کس نفهمید در قلب تو چه می گذرد… هیچ کس از مرد تکیده با موهایی صد سال پیرتر از سنش ، با پیراهنی سپید که انگار برای وداع پوشیده بودی نپرسید کجا می روی ، چرا می روی … رفتی و تلخی را به کام شادی پیروزی آن روزها ریختی ، بماند که آن پیروزی نیز به تلخی رسید یا نرسید ؟ … بگذریم…
تو را می بینم با دستهایی لرزان ، آتشی به سیگارت می زنی و با حرارت در حال مباحثه ای … با هایدگر … داریوش شایگان… یا بازرگان… با پیراهنی سپید که قلب ت از میانه اش پیداست… قلبی که نتپیدنش … تو را از ما گرفت…یا زیاد تپیدنش …بگذریم…