سمفونی غلام اهوازی: جامعه تبدار و مشکلاتش؟!

سمفونی غلام اهوازی: جامعه تبدار و مشکلاتش؟!
اصلاً بیخیال تغییر شویم که همه جا و همیشه مقاومت سختی در برابرش است، آیا قدم اول حل مشکلات، تشخیص و شناخت واقعی مسیله، اعتراف به آن، دوری از فرافکنی و توهم توطئه، ایجاد اجماع داخلی حول آن و سپس بسیج امکانات کشور برای حل آن نیست؟! خوب در این جهت چه اقدامی انجام دادهایم؟ آیا پاسخگویی و مسئولتپذیری دولت و حکومت ایجاب نمیکند کمی شاخصهای حکومتی خویش در روند گفته شده در تشخیص و حل مشکلات را ارتقاء ببخشند؟! اما باز هم بر مصداق در خانه اگر کس است یک حرف بس است، قطعه غلام اهوازی از آزاده جانباز عزیز رحیم قمیشی را که حال و هوای دوران اسارت رزمندگان را بهخوبی ترسیم کرده است ببینید شاید در زمینه عادی شدن همه چیز و بیحس شدن ما که هیچ صدایی بیدارمان نمیکند با من همرأی شوید!
غلام اهوازی
دکتر رضا با نگرانی آمد و خبری را که دوست نداشتم داد. محسن تا صبح نمیماند! تبش بیش از حد بالا رفته بود. آن شب هیچکس آب نخورد. همان آبهای کمی را که داشتیم، نگهداشتیم برای پاشویه محسن که تباش پایین نمیآمد. حجت دینی و جعفر زمردیان پشت سر هم کهنه تر میکردند و روی پیشانی و دستهای محسن نازنین که دیگر رنگش از زردی هم گذشته بود میگذاشتند. رضا سلیمی که عملا دکتر اردوگاه شده بود چشمهایش قرمز شده بودند و دائما تکرار میکرد: محسن تو رو خدا طاقت بیار! ولی محسن معلوم نبود اصلا میشنود یا نه. هذیان میگفت. ظاهرا بیشتر از این نمیتوانست مقاومت کند.
ساعت از ۱۱ شب گذشته بود و چند بار به نگهبان التماس کرده بودم کاری کند. اما او باور نمیکرد اتفاق بدی دارد میافتد. میگفت صبح میبریم بیمارستان… بیمارستانی که خیلیها رفتند و برنگشتند.
محسنِ نوجوان بدنش خیلی ضعیف بود. موقع اسارت به خاطر مجروحیت کلی ازش خون رفته بود. حالا چند روز بود ناخوش احوال هم شده بود و مرتب تب میکرد. اما آن شب گرمای بدنش نمیایستاد و دیگر به زور نفس میکشید. برای آخرین بار به نگهبان که حالا رفته بود دورترین جای ممکن ایستاده بود اشاره کردم بیاید تا التماسش کنم کاری کند، ولی او حتی از جایش تکان هم نمیخورد.
غلام شیرالی با همان دست مجروحش تا آن لحظه تشت آب میبرد و میآورد برای پاشویه محسن. نمیدانم شنید که رضا به من گفت اگر کاری نکنند محسن نمیماند، یا نشنید. ولی با عجله آمد کنار پنجرهای که حالا سه چهار نفری جمع شده بودیم. عرق از دو طرف صورتش سرازیر بود، با همان عصبانیت جنوبیاش گفت برویم کنار… دستهایش را که حالا لرزش هم گرفته بودند قفل کرد به میلههای پنجره. انگار مشبکهای ضریح را گرفته. آنقدر محکم که ترسیدم. با همه وجود فریاد زد: نگهباااان
صدایش چنان بلند بود که دیوارهای آسایشگاه به جنبش درآمدند. میلههای پنجره تکان خوردند. حتی سیم خاردارها جابه جا شدند… و کمی بعد دوباره بلند تر فریاد زد:
– نگهباااااان، حَرَسسسسسسس!
این دفعه صدایش چند بار رفت و برگشت و هر بار دیوار آسایشگاه را جنباند. همه اردوگاه سکوت مطلق شده بود. حالا نه تنها نگهبانی که پستش بود که همه نگهبانها داشتند به طرف آسایشگاه ما میدویدند. ما هم وحشتزده فقط نگاه میکردیم و اشاره میکردیم غلام تو را خدا آرامتر! ولی غلام اصلا یادش رفته بود اسیر است. یادش رفته بود عراق است. فقط تند و تند نفس میکشید و منتظر بود تا برسند.
– نگاه کنید داره میمیره، بیوجدانا! داره نفسای آخرش رو میکشه، نگاش کنید تا صبح نمیمونه، میمیره… میفهمید؟! برید به افسر بگید دَر رو باز نکنه میشکونمش به حضرت عباس!
صدای غلام از شدت عصبانیت میلرزید. نگهبانها نگفتند مترجم. نگفتند به ما چه. نگفتند تو چهکارهای! وحشت از سر و رویشان میبارید. انگار آنها اسیر غلام بودند. یکیشان با سرعت رفت و کمی بعد با افسر اردوگاه و آمبولانس آمد. محسن که فکر میکردیم دیگر رفته، با کمک رضا و حجت گذاشته شد توی آمبولانس و راهی بیمارستان شد. غلام هنوز از چشمهای ریزش خشم میبارید. تکیهاش را به دیوار گوشه آسایشگاه داده بود و نمیخواست گریه کند. اما میدانستم در دلش غوغایی بود. از نفس کشیدنهای تند و تندش میفهمیدم.
چند هفته بعد محسن با همان آمبولانس از بیمارستان برگشت. رنگ و رویش برگشته بود. دیگر تب نداشت. خوب شده بود. چقدر خندهاش شیرین بود. چقدر غلام شاد بود. چقدر دکتر رضا چشمهایش برق میزد. چقدر بچهها جشن گرفتند…
محسن نرفته بود! غلام هنوز دستش را خوب نمیتواند بلند کند. آرنجش از کار افتاده. عصبهای کتفش هنوز ضعیفند. پاهایش هنوز پُرند از ترکش. وقتی پلک میزند هنوز تند تند میزند. هنوز آبادانی حرف میزند. وقتی میبیند خیلی از چیزهایی که به خاطرش سختی کشیده زمین ماندهاند. وقتی میبیند بیشترِ دلسوزها خانهنشین شدهاند. میبیند امید جوانها خیلی کم شده. میبیند فقر زیاد شده، نابرابری بیداد میکند، میبیند به ما که گفتیم کشور را میسازیم امروز میخندند. میبیند خیلی از فرصتطلبها رسیده و بالا نشستهاند. میبیند سفره انقلاب خصوصی شده… و مردم هیچکاره… میخواهد برود فریاد بزند!
میگویم نه غلام… میبینند خودشان، اینجا اردوگاه نیست!
میگوید میترسم تا صبح نماند، نگاه کن نفسها به شماره افتاده!
میگویم نه غلام… نمیمیرد.
ولی غلام این بار چشمهایش خیساند! عرق از سر و صورتش بیشتر میبارد. فکر میکند یکی باید فریاد بزند که «وضع اصلا خوب نیست»!
میگویم نه غلام!
میگوید آخر تب که بالا میرود همه باید نگران باشند. چرا نیستند!
میگویم نمیدانم غلام. کاش با تب بفهمند نه با جنازه… نمیدانم، یعنی با تب میفهمند؟!
اسفند ۱۳۹۶ رحیم قمیشی (کانال: @ghomeishi3)