آخرین خبرها

زمین مرکز عالم است!

مقدمه

وقتی در کشوری، انقلابی مانند انقلاب مشروطه رخ می‌دهد، پیداست که این انقلاب، باید زمینه‌های فکری پیشین داشته باشد، و درست وقتی که انقلاب شد، در بحبوحه آن، باید افکاری برای تبیین آن، نیز جهت‌دهی به آن عرضه شود. درست از روزهای پس از انقلاب، تحلیل‌هایی درباره چگونگی آن رخداد، دلایل آن، جنبه‌های مثبت و منفی، ریشه‌ها و مسائل دیگر آن صورت گرفته و رسائلی نوشته می‌شود. این جریان ادامه دارد، و این بار، تاریخ‌نگاری آن هم به تدریج مسأله می‌شود، تا عصر و زمان آن به انتها برسد، و تحول و رخداد دیگری، با گرایش دیگری رخ دهد. این روند، در کشورهایی که هر چند دهه یک تحول عمده سیاسی ـ فکری دارند، عادی است و در انقلاب مشروطه هم، از سه چهار دهه پیش از آن، تا یکی دو دهه بعد از آن، نگارش این رسائل درباره افکاری که در آن انقلاب کاربردی یافت، نوشته شد
رساله آفتاب و زمین یکی از آن رساله‌هاست، و البته و در این باب، مهم این است که بدانیم این رسائل با چه گرایشی نوشته می‌شود. یک تقسیم مخالف و موافق است. یعنی موافقان مشروطه و مخالفان، دو گونه متفاوت رساله سیاسی ـ اجتماعی می‌نویسند. اما در میان موافقان نیز، گرایش‌های مختلفی هست، کسانی در مشروطه، نگرش چپ داشتند، یا نگرش اسلامی. آنها که می‌خواستند یک مشروطه اسلامی درست کنند تا آنها که دنبال یک مشروطه غربی بودند. اینها هر کدام، با دیدگاه‌های مختلفی می‌نوشتند.
اما علاوه بر این، برخی از این رسائل، تاریخی بود، برخی سیاسی، و برخی فکری و فرهنگی. بررسی مشروطه در فضای استمرار تاریخی در ایران، یک گرایش مهم بود. نویسنده باید تاریخ ایران را می‌نوشت، فراز و نشیب‌های آن را بحث می‌کرد و آنگاه جایگاه مشروطه و اینکه برای چه آمده است را تبیین می‌نمود. رسائل سیاسی، با گرایش بحث از دمکراسی، مشروطه، مجلس و رأی بود. اگر دینی بحث می‌شد، دنبال مستندات دینی می‌رفت و توجیه می‌کرد. اگر هم دینی فکر می‌کرد و مخالف بود، طبعا با همین گرایش، به مخالفت با مشروطه و مجلس و حق رأی می‌پرداخت. رسائلی هم بودند که کلا فرهنگی بودند و به مباحث مختلف می‌پرداختند و با ترکیبی از اینها، از مشروطه، آثار آن و جنبه‌های مثبت آن سخن می‌گفتند.
و اما یک نکته مهم این است که هر رساله‌ای بر اساس چه چهارچوبی نوشته می‌شود، چند مفهوم کلیدی دارد و ارتباطی که میان این مفاهیم برقرار می شود، چه نوع ارتباطی است. ایران، انگلیس، روسیه و سپس عثمانی از مفاهیم جغرافیایی هستند که در این رساله‌ها مهم‌اند. مشروطه، مجلس، استبداد، آزادی، حق رأی و… سری مفاهیم دیگر هستند که در این زمینه مهم هستند. استعمار، سلطه فرهنگی غرب، فرنگی‌مآبی، میراث خودی، حقوق سرزمینی، و ارتباط اینها هم با مفاهیم پیشین مهم است.
نوع استدلال نیز در این رسائل از اهمیت ویژه‌ای برخوردار است. آنها که عالم دین و فقیه هستند، معمولا با روش فقهی و احیانا با استفاده از آیات و احادیث بحث می‌کنند؛ آنها که روشنفکر هستند، با استفاده از دانش سیاسی جدید غربی بحث می‌کنند؛ شماری هم از نوعی تبیین اجتماعی به سبک مردمی و عمومی بهره می‌برند.
رساله آفتاب و زمین از کدام دسته است؟ به نظرم از یک بازاری تحصیل‌کرده عمومی و آشنای با تغییرات جدید دنیا، و ضمنا یک فرد کاملا ملی و وفادار به فرهنگ شرقی است که چون اسیر استبداد شده، قصد کرده است تا با نوعی مشروطه ملی، خود را از شرّ استبداد رها کند؛ استبدادی که فکر می‌کند، تمام عقب‌ماندگی‌هایش زیر سر آن است، استبدادی که با دشمن او، یعنی فرنگ، کنار آمده و او را از هستی ساقط کرده است. این استبداد، جز با مشروطه نمی‌تواند از بین برود. بنابراین او مشروطه‌خواه شده، اما نمی‌خواهد تسلیم دنیای جدید و مدعیات غرب شود، ضمن آنکه حالا پس از گذشت هشت سال، گویا همان امیدش را هم از دست داده و فکر می‌کند که در یک خلأ باقی مانده و به بحث‌های نظری اکتفا کرده است.
اما این مهم است که او کدام یک از اینها را اصل قرار داده؛ آن نکته‌ای که بیش از همه درباره‌اش توضیح داده است. برای شرح این نکته، باید گفت، رساله سه بخش دارد:
یک مقدمه نسبتا چند صفحه‌ای که دیدگاه‌های کلی او را شرح می‌دهد.
دوم اثبات ساکن بودن زمین و حرکت خورشید که در راستای نشان دادن نادرستی دانش غرب و برتری فرهنگ آنها برابر کسانی است که شیفته آنها هستند.
سوم مطلبی درباره علت عقب‌ماندگی که در مقدمه هم به آن اشاره کرده و شرح این که چطور غرب مانند کیمیاگران که به خالی کردن کیسه دیگران مشغول هستند و عاقبت هم سودی برای آنان ندارند، فعالیت کرده و دیدگاه‌ها و رفتارش فریبنده و مبتنی بر روش فریب است.
کتاب حماسی و با نثری نزدیک به آن و تا حدودی ادیبانه نوشته شده است. این نثر در مقدمه، یعنی تحمیدیه، خود را نشان داده و تا آخر نیز کمابیش وجود دارد.

۱٫ افکار نویسنده در مقدمه و چرایی نوشتن این رساله
نویسنده پس از ستایش خدا و رسول و جانشینانش، خود را میرزا عباس یزدی ابن مرحوم میرزا علی اکبر شهیر به صراف معرفی کرده و گوید که از اوائل جوانی ـ لابد وقتی این کتاب را نوشته در میانسالی بوده است ـ شاهد سوء سیاست و ستم‌پیشگی کارکنان این مملکت بوده است. او «شب و روز در این فکر بود» تا این که انقلاب مشروطه صورت گرفته و در سال ۱۳۲۴ «مظفرالدین شاه قاجار به کوشش جمعی این مملکت را مشروطه نامید و فرمان انتخاب داد». از آن زمان «تا به حال که هشت سال می‌گذرد» و وی در تمام این مدت، درباره زحمات و تجربیات این حرکت فکر می‌کرده است. مخصوصا به این که تنها وقتی ما به نتیجه خواهیم رسید که در خودمان تغییری ایجاد کنیم و این در آیت «إن الله لا یغیّر» هم آمده است.
اما چرا ایران گرفتار انحطاط و ضعف و اسیر دشمن شده است؟ به گفته وی، عامل نخست، همین سلاطین قاجار هستند و او از همین آغاز نشان می‌دهد که موضعش نسبت به استبداد و قاجاریه یک اصل به حساب می‌آید. بنابراین او را نباید از مستبدان دانست. در دوره قاجاریه بود که از «قوای مادی» و «قوای معنوی» ایران کاسته شد، اما متأسفانه مردم این مملکت ملتفت این خرابی‌ها نبوده و «شاه و شاهزادگان و امرا و مقتدرینی که علت بدبختی و بردباری عزت و سعادتشان بودند» را دعا هم می‌کردند. آنها به ستایش از «سلطنت جائره» مشغول بودند و در اینجا، نویسنده نشان می‌دهد که مثل هر شیعه دیگری، حکومت قاجار را مصداق بارز سلطنت جائره می‌داند. اما وقتی انقلاب شد، و حجاب برداشته شد، همه دریافتند که چه می‌گذشته و عامل اصلی این فلاکت و ذلت «همانا فساد و عقاید و افکار و سوءاخلاق و اعمال این سلسله و درباریان و مقرّبان درگاهشان بوده» است.
پس چه امیدی می‌توان داشت؟ وی می‌گوید، تاریخ مشعشع ایران نشان می‌دهد که ایرانی‌ها، حتی در اوج فساد و خسارت، توانایی این را داشته‌اند که دوباره، با تکیه بر پشتوانه معنوی، دامن همت را بالا زده و «به واسطه همان عقاید و معنویات به محض آنکه یک نفر دل‌آگاه و خیرخواه، قد مردانگی برافرازد و دامن همت را برای اعاده‌ی سعادت و استقلال و شوکت و اجلال آن بر کمر زند و خورشیدآسا از مشرق استعداد این خاک تابناک طلوع نماید، فورا و بلادرنگ اهالی مملکت هم که در تیرگی شب‌های غفلت و تن‌آسایی به خواب رفته بودند، از تابش آن آفتاب با فرّ و تاب بیدار گشته» و کشور خویش را آباد کنند.
اما مشکل دیگر نقش بیگانگان است که قاجارها زمینه نفوذ آنان را در این مملکت فراهم کردند. خارجی‌ها برای نابود کردن معنویات این کشور، دست دوستی به قاجارها داده و با آنها «عهد اتحاد بستند و بازوی انتقام گشادند. هر روز بازی تازه درآوردند، و شاه و وزیر و امرا و رجال را چون اطفال خردسال، سرگرم شعبده و تئاتر ساخته، آنچه داشتند گرفتند، و هرچه خواستند کردند. زهر را به شکل تریاق نمودند، و سحر را به صورت معجز، گمراهی و فریب را علم و حکمت جلوه دادند، و زندقه و ضلالت را دین و هدایت».
این قسمت اخیر، اشاره به مطلبی است که بعدها، یکی از ارکان اصلی این رساله به حساب می‌آید و آن این است که آنان زهر را به صورت تریاق درآوردند و سحر را معجزه، و در اینجا، مقصودش علوم فرنگی‌هاست که آنها را جوری رنگ‌آمیزی کردند که ما ایرانی‌ها، آن علوم را واقعی دانستیم: «گاهی اختراعات جدیده خود را در ردیف اعجاز شمردند، و گاهی اکتشافات طبیعی خویش را از قبیل مافوق الطبیعه و تدریجاً تا یک درجه بدین مقصود نایل آمدند».
هدف این کار چه بود؟ هدف این بود تا «حواس و مشاعر و مدارک این مردم را از کار انداخته، مختل سازند تا مقتدر بر فهم و درک هیچ محسوس و معلومی نباشد». در این شرایط بود که مردم دیگر نمی‌توانستند خیر و سعادت خود را درک کنند و به تدریج سروری آنان را می‌پذیرفتند.
رکن دیگر این برخورد، تحقیر فرهنگ ما بوده؛ آن گونه که نسبت به سرمایه‌های خود بدبین شویم و همه چیزمان را از دست بدهیم، آن گونه که «هرچه را هم سابقین ایشان دانسته، و در متون کتب و رسایل و در کتیبه عمارات و ابنیه و بر قالب خشت و سنگ نگاشته، و در ضمن حکایات و قصص و در طی آداب و رسوم باقی گذاشته‌اند، همه از دست داده، بر آنها به چشم انکار و سرزنش نگرند، بلکه بر اعمال و افعال و دین و آئینشان زبان به طعن و ناسزا گشوده، دیده خویش را نادیده دانند، و گفته بیگانه را دیده بدیهیات و محسوسات را تشکیک و تردید نمایند، و شکوک و شبهات را ضروریات و مسلّمات شمارند؛ معقولات را موهوم گویند، و موهومات را محسوس بینند، بر آبای خود نفرین فرستند». وضع ما به گونه‌ای شد که مردم ما «بر زیّ و لباس خود عار دارند و به نشان و شعار خصم افتخار» کنند. از غیرت مذهبی متنفر باشند و آنان را «منافی انسانیت» بدانند، و «تعصب وطنی را مخالف نوع پرستی» تصویر کنند.
وقتی قومی این چنین سرمایه‌های خود را تحقیر کند «برای هرگونه اسارت و بندگی و رذالت و سفلگی آماده است، و از قبول هیچ‌گونه عار و ننگی سرباز نخواهد زد، و پیوسته تمام فکرش صرف این می‌شود که چگونه در مقام تسلیم باشد تا موجب سخط قوم غالب نگردد، و سرمایه‌ی فرهنگش بیش از این نمی‌شود که نیرنگی به کار برده، خود را شوخ و شنگ سازد تا بهتر مقبول و پسند مالک افتد، و نهایت همّتش مصروف آرایش و پیرایش و تزلف و تزیین و چاپلوسی و آستان‌بوسی شده». در این شرایط، اگر کسی برخلاف صحبت کند، آن وقت است که «نسبت‌های آشوب‌طلبی و فتنه‌جویی و بلندپروازی و دیوانگی منسوبش خواهند داشت».
نویسنده ناامید نیست، و همچنان منتظر درخشش یک ستاره است. او می‌گوید، مردمی که شش هزار سال تاریخ دارند، آن اندازه هستند که در میان آنان «مردمان بزرگ که در افق این مملکت طلوع کرده، مانند ستاره‌های روشن نامشان در آسمان تاریخ ایران» بدرخشند. به گفته وی، قوای معنوی هنوز در میان ایرانی‌ها هست، اما «تنها چیزی که لازم است و فاش دیده نمی‌شود، وجود اشخاصی است که باید مانند ستاره امید بدرخشد و دیده منتظران را از نو فروغ بخشند؛ راستگو باشند و درست کردار، از زندگی با ننگ عار نمایند، و به کشته شدن در راه حق و شرافت، افتخار». ایده‌آل وی کسانی هستند که هیچ کس را جز خداوند بزرگ و توانا ندانند و «خود را پیش دیگری ناتوان و کوچک» نکنند. وی امیدوار است که چنین کسی بیاید و آنان را نجات دهد: «امیدواریم که به زودی چشم‌های رمد رسیده را از پرتو این قبیل مردان عظیم الشأن روشنایی حاصل گردد تا به معاضدت و مشاورت یکدیگر بهتر از پیشتر از عهده‌ی کار برآیند، و بنای حکومت و سیادت خود را بر اساسی گذارند که زودازود تزلزل نیافته، پایدار و مستحکم ماند».
موضوع رساله در اصل، اثبات این مسأله است که برخلاف تصور اروپاییان، زمین ساکن و این خورشید است که به دور زمین می‌گردد، همان که قدمای از حکما و منجمین به آن باور داشتند و چندین هزار سال مورد قبول بود. اما این مسأله چه ربطی به مشروطه دارد؟ وی در اینجا، به وضوح و روشنی این ارتباط را نشان می دهد. تصور کنید:
کسی مشروطه خواه است.
برخی فکر می‌کنند، هرکسی مشروطه‌خواه شد، باید هرچه غربی‌ها می‌گویند، بپذیرد.
اینها اشتباه می‌کنند، ممکن است مشروطه درست باشد، اما ربطی به قبول همه حرف‌های غربی‌ها نیست، مگر آن که دلیل بر حرف‌هایشان داشته باشند.
پس من می‌توانم مشروطه‌خواه باشم، و نظریه‌ای مانند خورشید مرکزی را قبول نکنم و بر همان عقیده قدما باشم، اگر برهان برای نادرستی حرف غربی‌ها داشته باشم.
او می‌گوید: «شبی با چند نفر از آشنایان هم‌صحبت بودم و سخن از حرکت و سکون زمین در میان آمد. بعضی از آنها می‌گفتند که زمین به دور خود می‌گردد، و آفتاب در جای خویش ایستاده؛ و چون این اعتقاد را لوازم و شرایط مشروطه‌طلبی می‌دانستند، و مرا هم مشروطه‌خواه، توقعشان از من این بود که به این اعتقاد اقرار نمایم، یا لا اقل سکوت کرده به قصور فهم خود اعتراف ورزم. من می‌گفتم، چیزی بر خلاف حس و بدون دلیل و برهان نمی‌توانم پذیرفت. آنها می‌گفتند چون تو نمی‌توانی گرامافون و امثال آن را اختراع کنی، باید هرچه می‌گویند تصدیق نمایی. من می‌گفتم، خود مخترع گرامافون هم ادعای نبوّت نداشته، و چنین توقّعی را غیر از نبی صاحب معجز، احدی از من نمی‌توان داشت، و این اختراعات هم معجزات نیست؛ زیرا که از عالم طبیعت است و ساخته‌ی دست بشر، و هر اختراع و اکتشافی در ابتدا حیرت‌بخش بی‌خبران بوده، ولی نه موجب ایمان باخردان».
شب به خانه بر می‌گردد و در این باره می‌اندیشد که نکند من دچار سوءظن شده‌ام و این که نکند دیگران یعنی غربی‌ها مانند «خضر طریق سعادت می‌دانند، و من از غول بیابان هلاک می‌ترسم»؟ مسأله مورد بحث، همین زمین مرکزی یا خورشید مرکزی است؛ او می گوید، من باید تکلیفم را همین جا روشن کنم. فکر کردم، چرا باید باور چندین هزار ساله حکما را کنار بگذارم، حرفی «که چندین هزار سال اهالی دنیا و آن همه فلاسفه و حکما باور داشتند»؟ من باید با استدلال و برهان کار کنم. آن شب خواب از چشم وی ربوده شده و در اندیشه این معنا، شب را صبح می‌کند و عاقبت می‌کوشد تا با نگارش این رساله، ثابت کند که زمین ثابت است و این خورشید است که دور زمین می‌گردد. امری به نظر او برهان کافی دارد: «در این اثنا که فکر می‌کردم یقین کردم که زمین ساکن است، و شمس متحرّک، و حاصل افکارم را نوشته به نام «آفتاب و زمین» نامیدم؛ چون که مثل آفتاب روشن است و مانند زمین متقن». و این که «اگر آنچه نوشته‌ام در نزد ارباب خرد و اهل علم مقبول افتد، می‌توانم گفت که تاریخ نگارش این مقاله مطابقت خواهد کرد با اوایل تاریخ بیداری این مملکت».

۲٫ اثبات این مطلب که زمین ثابت است
این می‌تواند عنوان بخش دوم کتاب، و در واقع، بخش اول پس از مقدمه تفصیلی او باشد. هدف اثبات ثابت بودن زمین و متحرک بودن خورشید است. وی برای رسیدن به این معنا، شروع به اقامه برهان کرده و با انواع مثالها، درصدد است تا ثابت کند حرف غربی‌ها درباره حرکت زمین به دور خورشید درست نیست. وی چه نوع برهانی برای این مطلب اقامه می‌کند؟ این بسیار مهم است. در واقع، او می‌کوشد با استمداد از طبیعیات قدیم و به خصوص، ارائه مثالهای مختلف که برخی از آنها، از الفاظ و قالب‌های طبیعیات جدید هم بهره می‌گیرد، نشان دهد که واقعا نمی‌توان باور کرد که زمین حرکت می‌کند. اگر زمین حرکت وضعی داشته باشد، بسیاری از اتفاقات عجیب و غریب باید روی زمین بیفتد که اینها اتفاق نمی‌افتد. وی پس از شرح چند نکته کلی درباره حرکت قسری یا بالاختیار و نیز حرکت اصلی یا تبعی، می‌گوید هدف از این مطالب این است که ببینم «کسانی که می‌گویند زمین بالاصاله و هوای لفاف آن بالتبع، در هر شبانه روزی یک مرتبه بر محور و دور خود و در هر سالی یکبار بر دور آفتاب می‌گردد، و حس خودشان و نوع بشر را در گردش آفتاب خاطی دانسته، دلیلی بر اثبات چنین عقیده و ادعای بزرگی دارند یا آنکه برهان بر نقض و بطلان عقیده ایشان که در محسوسات مردم ساده تشکیک کرده‌اند، قائم است». به گفته وی، «از اقوال و کتب آنها مطلقا دلیل و برهانی بر صحت و ثبوت چنین ادعایی نمی‌یابیم». آنها فقط بحث جاذبه را مطرح می‌کنند، مطلبی که به عقیده مولف «عقیده باطله» است. آنها به دلیل این که «از سرعت سیر و حرکت این سیارت … حیران و سرگردان شده، به این فرضیات واهیه و یک چنین غلطی» افتاده‌اند. به گفته وی در این باره آنچه حس از حرکت خورشید درک می‌کند، با برهان قابل اثبات بوده و مجموعه «بطلان عقیده معتقدین به حرکت ارض» را ثابت می‌کند «پس یقین می‌کنیم بر سکون زمین».
وی شرحی درباره چگونگی نسبت دو شیء و حرکت آنها در مدارهای خود، یا ثابت بودن یکی و حرکت دیگری ارائه کرده، و از جمله اشاره به خطاهای چشمی در این میانه دارد، مثل این که وقتی سوار ترن هستیم و حرکت می‌کنیم، به بیرون که نگاه می‌کنیم، گویی اشیائی که ثابت هستند، در جهت عکس در حرکت هستند. آنگاه پس از این شرح می‌گوید: «حالا باید فکر کرد که آیا ما چنان قدرتی را داریم که یک چنین عملی و امتحانی را راجع به زمین و خورشید مجری داریم تا بتوانیم یقین نمود که کدام‌یک از زمین و خورشید ساکن‌اند و دیگری متحرک یا همچو مقدرتی نداریم». در واقع چطور می‌توانیم دریابیم که کدام یک از اینها در حرکت هستند. البته که ما نمی‌توانیم مثالهای ساده را درباره زمین و خورشید، آزمایش کنیم این که مثلا قدرت نداریم که «زمین را در حرکت بیاوریم و یا از حرکت بیندازیم». پس چه باید بکنیم؟
چهار نکته را باید به یاد داشته باشیم.
نخست این که «اگر زمین می‌گردد» آنچه روی آن هم هست، با آن می‌گردد، به همین دلیل، فاصله بین دو کوه همیشه ثابت است.
نکته دوم این که هوای اطراف زمین که از جنس زمین نیست، و به قول قدما، دارای حالت خرق و التیام است (یعنی شود از وسط آن رد شد) به تبع زمین حرکت می‌کند یا خیر؟ ظاهر امر این است که آن هم حرکت می‌کند، و الا اشکالات دیگری لازم می‌آید.
سوم این که بدانیم آنچه روی زمین و زیر هواست، همه قائم بر زمین هستند، یا برخی چنین و برخی چنین نیستند. حیوانات حرکت اختیاری روی زمین دارند، برخی پرنده‌اند و بالا می‌روند و گاهی به شرق و گاهی به غرب پرواز می‌کنند. اشیائی را هم می‌توان در هوا پرتاب کرد که به هر طرف بروند.
چهارم این که اگر دو شیء در دو جهت مخالف بروند، مثل دو گلوله توپ، آیا تفاوتی در حرکت اینها خواهد بود یا خیر. طبعا به نظر وی چنین است که تفاوتی ندارد.
در اینجا، شروع به زدن مثالهایی از حرکت دو پرنده در دو جهت مخالف، شلیک دو گلوله در جهت مخالف و جز اینها می‌زند تا نشان دهد، اگر زمین ثابت نبود، حرکت اینها و طی مسافت اینها،یعنی آن که در جهت حرکت فرضی زمین حرکت می‌کند، با آن که مخالف آن حرکت می‌کند، متفاوت بود؛ در حالی که از محلی که حرکت کرده‌اند، تا آنجا که رسیده‌اند، فاصله دو طرف یکی است: «اگر چنین فرق و اختلافی که لازم است در دو صورت موافقت و مخالفت پدیدار نمی‌گردد، و به کلی چنین فاصله لازمه را با میزان حرکت معینه در مدار خود نمی‌شود سنجید، و نمودار ساخت، بدون شبهه و بلاتردید باید سکون زمین قایل گشته، بیش از این حس و فکر خودمان را تسلیم برهم زنندگان قواعد احساس و تفکر ننموده، قوای پر بهای خدا داد را ضایع و باطل نسازیم».
این توضیحات ادامه می‌یابد، و تمام تلاش آن است که نشان داده شود، زمین ساکن و نسبت به آنچه روی آن اتفاق می‌افتد، بی‌تفاوت است. اگر همان گلوله‌ای که به طرف مشرق پرت کرده‌ایم، در یک دقیقه، یک فرسخ رفته باشد، اگر به طرف مغرب هم باشد، دقیقا همان مقدار خواهد بود و این نشان می‌دهد که زمین ثابت است. در واقع وقتی ما «سر توپ را بر می‌گردانیم به طرف مغرب که گلوله می‌باید بر خلاف حرکت وضعی زمین حرکت کند، و خط مقابل عقربه ساعت را نشان گرفته، و توپ را آتش می‌دهیم، و باز محل سقوط گلوله را نشان کرده دوباره به ساعت نگاه می‌کنیم، می‌بینیم در این دفعه یک دقیقه طول کشیده و چون مسافت مابین را می‌پاییم، می‌بینیم باز هم یک فرسخ است». اینجاست که «یکدفعه و ناگاه از خواب بیدار شده، می‌بینید که از آنچه در عالم خواب می‌دیده، اثری باقی نیست، و ملتفت شده، می‌داند که اینها نبود، مگر خیالی در خواب». اینجاست که «ما هم از این خواب گران که به واسطه غفلت و چشم بر هم نهادن عارضمان شده بود، بیدار شده می‌بینیم که گویا دارویی در دماغمان وارد کرده بودند که به کلی حواس و مدارک و مشاعر ما را از کار انداخته، و به هیچ وجه حس و فکری از خود نداشته‌ایم». در واقع، می‌بایست، زمانی که گلوله توپ در همان مسیر حرکت وضعی زمین به سمت مشرق می‌رفته، زمان + مسافت کمتری نسبت به وقتی که عکس آن حرکت می‌کرده، بپیماید، چرا که قائلین به حرکت وضعی می‌گویند، هوای اطراف زمین هم همراه آن حرکت می‌کند: «بایست در وقتی که گلوله توپ بر خلاف حرکت زمین و هوای تابعش که به همان حرکت متحرک است، هوا را خرق نموده سیر می‌کند، و هوا هم به واسطه حرکت تبعی زمین بالملازمه منخرق شده، از آن در می‌گذرد، و در جهت خلاف او حرکت و سیر می‌کند، یک فاصله‌ی زیادتری که مناسب باشد، پیدا نماید»، «اگر چنین فاصله لازمه حتمیه در صورت مخالفت و حرکت خلفی مابین گلوله و توپ نمی‌شود، قطعا و بلاشبهه زمین ساکن است و شمس متحرک».
وی در اینجا، همین مطلب را با حرکت عقاب به سمت مشرق و مغرب نیز تبیین کرده می‌نویسد: «اگر این عقاب، بی‌اطلاع از حرکت وضعی زمین و تبعیت هوای لفافش، بدبختانه یک‌مرتبه رو به مغرب حرکت کند، و یک ساعت در پرواز باشد، ششصد و هفتاد و شش فرسخ از آشیانه خود دور خواهد افتاد، و اگر چنین فاصله‌ی بعیده‌ای در سمت خلاف از آشیانه خودش، وقتی که پرواز می‌کند پیدا نمی‌کنند، البته زمین ساکن است». مثالهای دیگری هم از این دست دارد. وی پس از این مثالها، و از جمله حرکت در ترن، می‌گوید: «از این بیانات قطع خواهیم داشت که اگر کسی در آنچه ذکر شده فی‌الجمله تفکر و تأمل نماید، مثل آفتاب از برای او روشن می‌شود که زمین ساکن است، و لا محاله شمس متحرک».
وی سپس به ردّ نظریه جاذبه زمین که اساس نظریه و توجیه حرکت زمین به دور خورشید است می‌پردازد. به نظر وی، جاذبه میان دو شیء به گونه‌ای نمی‌تواند باشد که یکی دور دیگری بگردد، مخصوصا که گاهی نزدیک‌تر و گاهی دورتر باشد: «آیا می‌توان یک سوزنی را به قوه‌ی یک آهن‌ربایی از زمین بلند نموده، یعنی قوه‌ی آهن‌ربا همان قدر باشد که سوزن را حرکت داده و در آن عمل نماید، و به بُعد معینی او را نگاه داشته، نه آن را به خود کشد و نه آن را رها کند»؟ آن وقت: «چگونه و به چه قوه، شمس زمین را سرگردان کرده، و به دور خود به چرخ انداخته است»؟
به نظر وی این مطالب، «آفتاب فکر ما را از حرکت انداخته، و زمین قلبمان را متزلزل ساخته، در دنبال هر صدایی به چرخ افتاده، از آبادی وطن و عیش با سعادت باز مانده، و از مقابلی خصم درمانده‌ایم».
وی توجه دارد که بحث جاذبه، توجیه‌کننده‌ی استواری زمین و ایستادن در یک مدار مشخص است، و وی برای اینکه به اصطلاح بحث تکیه‌گاه زمین را برای ثبات، در حالت نفی جاذبه، روشن کند، توجیهی را مطرح می‌کند. به گفته او، تکیه‌گاه در مقابل پرتگاه معنا دارد. مثلا نگاه داشتن یک خشت در بالا، نیاز به تکیه‌گاه دارد که بیفتد، اما برای زمین، بالا و پایین معنا ندارد و اساسا پرتگاه مطرح نیست! «چون زمین پرت‌کننده و پرتگاه ندارد، خوف پرت شدن هم نداشته تکیه‌گاهی نمی‌خواهد، زیرا که تکیه‌اش بر مرکز خود است، و تحصیل حاصل محال. و تکیه‌گاه تمام موجودات و پشتیبان همه مخلوقات بازوی قوی قدرت اوست و صنع الله التی اتقن کل شئ».
و اما نکته مهم‌تر اینکه، از نظر مولف، قرآن در داستان ابراهیم، از حرکت خورشید سخن گفته و به آن تصریح کرده است، چیزی که حس لامسه و باصره آدمی به خوبی آن را درک می‌کند. «قالَ إِبْراهیمُ فَإِنَّ اللهَ یَأْتی‏ بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِها مِنَ الْمَغْرِبِ فَبُهِتَ الَّذی کَفَر» [بقره: ۲۵۸]. به گفته وی، «اتیان» در این کلام وحی به معنای حرکت خورشید است، چیزی که نمرود هم قبول کرد.

۳٫ عامل عزّت یا ذلّت ما چیست؟
پس از پایان بحث از مسأله ثبات و سکون زمین، وی دوباره به تحلیل‌های اجتماعی و اقتصادی و فرهنگی خود باز می‌گردد و می‌کوشد تا در زمینه‌ای روشن‌تر، به بحث عزت و ذلت بپردازد.
نکته مهم این است مسلمانان، اعتماد به نفس خود را از دست داده و تسلیم بیگانه و حرف‌های او شده‌اند. او علت‌العلل بدبختی‌ها را «دست برداشتن از حقایق و معنویات» دانسته سؤال می‌کند: «چه شدند مسلمانان دیرباور؟ کجا رفتند ایرانیان ایمان‌پرور؟ بزرگان اسلام چه شدند؟ سرداران ایران کجایند؟ روح اسلام در کیست و خون ایران در کدام حال؟ که آنها زنده نمی‌شوند». قدرت و ثبات نفس ما را از ما گرفته‌اند، و نتیجه‌اش همین وضعی شده که شاهد آن هستیم.
کاش ما بیدار شویم، آن وقت خواهیم دید که این موانع که جلو ما گذارده‌اند چیزی نیست که سد راه ترقیات ما نماید، و این قدرت‌ها که در جلو چشم ما جلوه می‌دهند، قدر آن را نداشته که این اندازه ترسناک شویم، و به واسطه‌ی همان علل سابق‌الذکر بود که خودمان تسلیم‌کننده‌ی خود شده بودیم، وگرنه مسلمان چگونه می‌تواند قبول ذلّت و اسارت کرده، برای چند روزه زندگی گذشتنی و جان سپردنی سر به بند بندگی بگذارد، و دل از ملک آزادی بردارد، و هرگونه عار و شناری بر خود نهاده بخورد و خواب پردازد؟
وی از تاریخ کمک می‌گیرد تا نشان دهد مسلمانان، چه اعتماد به نفسی داشتند و در این زمینه، مغیره بن شعبه را انتخاب کرده و چه ستایشی از رفتار او در برابر پادشاه ساسانی کرده است. تعظیم نکردن او برابر شاه ساسانی، مهم‌ترین نکته‌ای است که درباره اعتماد به نفس وی مورد توجه او قرار گرفته است. مغیره وقتی با خواسته درباریان مواجه شد که باید سجده کند، «فکرش به اینجا رسید، با یک عزم ثابت و دل قوی دست بر قبضه شمشیر می‌گذارد و پای بر تخت پادشاهی و با علوّ همّت تا به درجه‌ی اعلی رفته، بدون تکلّم در کنار وی جلوس نمود، و خیره خیره در اطراف نگاه می‌کرد و انتظار می‌برد که اگر بخواهند او را پست نمایند، با شمشیری که در دست دارد، زردرویی خواری را به سرخی خون دشمن از چهره‌ی خویش پاک سازد». از این دست مطالب داستانی، یکسره در اینجا آمده تا عظمت روحیه مسلمانان عصر اول را نشان دهد.
جبران این نکته به این است که ایرانیان، وقتی مورد تهاجم عرب قرار گرفتند، اندکی بعد هوشیار شده «صاحب افکار شدند، و معنی اسلام را دریافته» و با تشکیل دولت صفاری نشان دادند که می‌خواهند روی پای خود بایستند. به گفته وی یعقوب صفاری «اولین ستاره رخشان ایران» بود. او از اسماعیلیه نکوهش و رفتار خواجه نصیرالدین را به عنوان کسی که برابر فتنه آنان ایستاد، ستایش می‌کند و از اینکه هولاکو را آورد تا ریشه اسماعیلیان را بکند، ابراز خوشحالی می‌کند. وی به سرعت به صفویه می‌رسد و از خشک‌مغزی آنان یاد می‌کند، از «ننگ سلاطین صفوی شاه سلطان حسین» که در روزگار وی «کار مملکت ما به طوری خراب و پریشان شده بود که یک عده از افغان، از ستم به افغان رسیده، محض انتقام و کینه‌جویی وارد این سرزمین شده، همه جا غارت و کشتار کرده» مملکت ایران را بر باد دادند. او از آشفته بازار شورش‌های اطراف ایران در اواخر صفویه یاد می کند که زمینه را برای حمله افغانها فراهم کرد. آنگاه از نادر شاه ستایش کرده «یک نفر با فرهنگ و فر که دل و معنویت خود را ازدست نداده بود، کینه‌ی افغان و سایر غارتگران را در سینه گرفته، و در لباس سپاهی ظهور کرده، مدرّجاً قابلیت خود را ابراز داده، به هر طرف که رو آورد، گرگان خارجی را سر و دندان شکست، و دزدان داخلی را دست و گردن ببست» و «خاک ایران را از وجود بیگانگان پاک گردانید و وسعت دایره‌ی ملک را به قفقاز و سند رسانید. پریشانی‌ها را سروسامان داد و ناتوانی‌ها را تاب و توان». ستایش‌های او از نادر ادامه دارد و نشان می‌دهد که در اوضاع آشفته ایران زمان تألیف این اثر، به دنبال چه نوع ستاره و قهرمانی بوده است. همین جا باز از مغیره یاد کرده می‌گوید: «خوب فکر کنید اگر مغیره بن شعبه، مثل بعض سفرای زمان ما بود، و درس پولیتیک خوانده آداب و رسوم می‌دانست، آیا نبایست چشم طمع به زیب و زیور و جاه و جلال دربار شهریار عجم دوخته، از شعشعه‌ی تخت و تاج خسروی خیره گشته، عاقلانه به رعایت حزم و احتیاط پرداخته، برای خوش‌آمد پادشاه به خاک افتاده، سپس زبان به سرزنش فرستندگان خود گشاید» و بدین ترتیب به مقایسه این دو دوره می‌پردازد. و اینکه «آیا هیچ فکر می‌کنید که در خواجه نصیر طوسی چه قوّه‌ای بود که مرعوب فدائیان حسن صباح نگشته، و از میدان ایشان بیرون نرفته و بر آنها غالب آمده، مصدر آن همه امور عظیمه گردید»؟
تاریخ ایران، سراسر جنگ و نبرد است، نبردهایی که نتیجه آن، این شده است که «همیشه ایرانیان در مانند این گونه زمان، پدران فرزند مرده بودند و فرزندان پدر کشته، همه سوگوار بودند و همگی خشمناک، دل‌هایشان آتش زار بود و چشم‌هایشان شرربار، چهره‌شان پر از چین بود، و سینه‌شان آکنده از کین، جامه‌شان سیاه بود و خانه‌شان تاریک، آمد و رفتشان با خویشان همدرد بود و گفت و شنودشان با همدردان خویش، آنی از جوش و خروش نمی‌افتادند، و تا آنچه از دست داده به چنگ نمی‌آوردند نمی‌نشستند، و مادام که خصم را به جای خود نمی‌نشانیدند، در بستر راحت نمی‌خوابیدند. سورشان در آزادی از بند دشمن بود، و سرورشان در استقلال و آبادی وطن، و اگر این کار‌های بایسته را نپرداخته بودند، پارک‌سازی و خانه‌پردازی را شایسته نمی‌دانستند. و مادام که تاج و تخت مملکت را از تصرف غیر خارج و عساکر متجاوز را از قلمرو حکومت اخراج نکرده بودند، از پذیرفتن نام مملکت مدار و قبول اسم فرمانگذار شرم نموده، از خود این آب و خاک آزرم داشتند؛ و چون چنین بودند چنان بودند». به گفته وی، اکنون هم این استعداد در ایرانیان هست.
در اینجا او هم به شرح این وضعیت بد می‌پردازد و هم از دل این شرح می‌خواهد، راه حل بدهد. به گفته او، حفظ قوای معنوی این ملت مهم است و این در شرایطی است که «فریب» همه جا را گرفته و ما باید ضمن جلوگیری از آن، قوای خویش را حفظ کرده و از قوه به فعل آوریم.
چه کسانی عامل این فریب هستند؟ او اصطلاحی در این باره دارد که نامش را «غول» می‌گذارد. آنها عامل فریب ما هستند، و ما که بیچاره شده‌ایم، هدف درنده‌خویی آن غولان قرار می‌گیریم. چرا ما دنبال غولان راه می‌افتیم؟ دلیلش فضای تاریک است که سبب می‌شود ما بی‌توجه «ترسان ترسان و افتان و خیزان دنبال بانک غولان را گرفته» از آنان پیروی کنیم. این غولها فراونند و هر کدام به نوعی ما را «گول» می‌زنند. عامل عمده گول خوردن ما هم «بی‌فکری» است چرا که «انسان اگر فکر کند، می‌داند که ممکن است مس را به نیرنگ هم‌رنگ طلا سازند» و اینجاست که فریب ظاهرسازی را نخواهد خورد.
از توضیحات بعدی او بدست می‌آید که او ملت ایران را فریب‌خورده غولان غربی، و دنیای جدید می داند که با ظاهری آراسته جلو آمده و با استفاده از تاریکی و بی‌ثباتی و بی‌فکری ما، به فریب ما می‌پردازد.
در دل این مثال، غول و گول، او به سراغ کیمیاگر می‌رود، شغلی فریبکارانه که به بهانه مس کردن طلا، می‌کوشد تا کیسه دیگران را به امید پولدار شدن خالی کند. کلید همه اینها «فریب» و گمراهی است که او می‌کوشد تا این مفاهیم را توضیح دهد. اساس فریب «عدم تفکر» و نتیجه آن گمراهی است که به معنای این است که «هرچه بروند، به مقصود نرسند».
دریچه این فریب، اقتصاد است. کاری که این غولان انجام می‌دهند، این است که تصرف در اشیاء کرده، جدای از اشیائی که به صورت خلق اولیه خدایی هستند، در بخش صنعت، چیزهایی می‌سازند که چشم ما را پر می‌کند. نثر وی در اینجا مانند برخی از بخش‌های دیگر، ادبی است، اما او در لابلای این توصیفات تلاش می‌کند تا تحلیلی هم از اوضاع فریب‌دهنده و فریب‌خورده ارائه دهد. در واقع، این «جمال دلفریب محبوبه‌ی زر» است که آدمی را شیفته خود می‌کند، و گمراه می‌سازد. کار کیمیاگران همین است که آنچه را زر واقعی نیست، زر می‌نمایانند و ثروت مردمان را به بهانه این که مس را برایشان زر خواهند کرد، می‌گیرند: «چه سبب شده که یک عده اشخاص مفلس و گدا، با ادعای دانستن کیمیا و ساختن طلا، مخصوصاً و بیشتر اغنیای صاحب سیم و زر و متموّلین مالک گنج و گوهر بلکه سلاطین با تخت و افسر را فریب داده، زر و سیم و جواهر و نفایس و ملک و مال ایشان را گرفته، به جای آنکه از احتیاج بیرونشان آورده، از همه چیز بی‌نیازشان سازند، به همه چیز محتاج و بی‌نواشان ساخته، به کوچه‌گردی و خاک‌نشینی‌شان کشانیده، وارد گورستان فناشان نمودند»؟
به گفته وی، کار غولان و غرب، همین است؛ اینکه از راه اقتصاد و صنعت وارد شده‌اند و مردم ما را شیفته خود کرده، فریب داده‌اند. در اینجا، با زبان ادبی به وصف الحال فریب‌خورده و اینکه چگونه شیفته کیمیاساز می‌شود، می‌پردازد. شگفت آنکه «با وجود آنکه تمام وعده‌های این شیّادان دروغ شده، ضرر و خسران و بردباری خود را احساس می‌کردند، باز هم قدرت آنکه نسبت کذب و خطا به ایشان بدهند نمی‌کردند، و همان صور شبهات را در مغز خود جای داده، تعلیقات محالی را که شرط وجود کیمیا شمرده‌اند، تصدیق نموده. هرچه می‌گفتند می‌شنیدند و هرچه می‌خواستند می‌دادند، و باز در حال حرمان می‌گفتند تقصیر از ماست؛ چرا که از عهده‌ی فرمایشات استاد بر نیامده و به دستور او عمل نکرده، می‌خواهیم کیمیاساز شویم».
از نظر وی، این حال و روز ملت ایران برابر غرب است. مفروض وی آن است که هیچ‌گاه خاک طلا نمی‌شود، و به عبارتی آنچه را خدا ساخته، خلق نمی‌تواند بسازد، اما فریب‌خورده این مسأله را باور می‌کند. در این میان فریبگر، چه رفتاری با فریب‌خورده دارد؟ «فریبنده با یک طنز و عشوه‌ی مخصوصی می‌گوید: اگرچه کلید تمام گنج‌های دنیا در دست من است….»، چنین و چنان، و به این ترتیب با وعده‌های فراوان، او را دنبال خود می‌کشاند و او هم که کور شده، از او پیروی می‌کند. ممکن است گاه گاهی به تردید بیفتد، اما سعی می‌کند بر تردیدش غلبه کرده و پیروی‌اش را ادامه دهد: «اینجا دست روی چشم گذارده، پف به چراغ فکر خود نموده، خود را مرده ساخته، هرچه فکرش می‌خواهد روشن شود و او را به راه برگرداند، مانع شده، به دست خود خاموشش می‌سازد. و شروع می‌کند در تاریکی رفتن و در میدان کشتن نفس یا اطفاء فکر فاتح و غالب گشته». او فریبگر را به خانه و کاشانه خود را راه می‌دهد و همه چیز را در اختیار او می‌گذارد.
نتیجه این فریبکاری چیست؟ خالی شدن جیب او، عوض شدن لحن او و تنها چیزی که نصیب او شده، ادای کیمیاگر را در می‌آورد: «تمام اوقاتش را به وِرد و ذکر و تصفیه‌ی قلب و تسخیر اجنّه و تعیین ساعت نیک و شناسایی شرف و پر کردن طلسم و امثالهم مصروف داشته، عمری هم به این اعمال در خدمت ایشان می‌گذراند». او دیگر خود یک غول شده و آن قدر می‌رود تا تمام هستی خود را بر باد دهد. عاقبت چه خواهد شد: «یکی آنکه به رنج دق مبتلا گشته، با کمال ناکامی و سوز و درد، جان داده، عالم وجود را از کثافت خود پاک می‌سازد. دیگر آنکه یک شب که به خانه می‌رود، می‌بیند سرکار آقای کیمیاساز تشریف برده، و غیب شده‌اند». حالا یا به فلاکت و بعد هم مردن می‌افتد، یا آنکه اگر زرنگ باشد، تا حدی به رنگ او می‌آید و خود یک فریبکار می‌شود. این بار، غول، حقیقت را به او می‌گوید: «اینکه شنیده‌ای می‌گویند مس طلا می‌شود، دروغ است و این خرها را گول می‌زنند. و از این حرف من نرنجی، چرا که خودت و خودم رندانه می‌دانیم که ما هم از اوّل خر بودیم و زیر بار. و هنوز خر پُر است». این سرّ الاسرار است که به او می‌گوید و او را در این مسیر راهی می‌کند. در اینجا، همچنان از نصایح کیمیاگر به فریب‌خورده ادامه می‌دهد و تأکید می‌کند که بدان، تا وقتی خر زیاد است، ما پیاده نمی‌مانیم. وی از کسانی از فریب‌خوردگان یاد می‌کند که «تدریجاً تبدیل سنخیّت و تغییر جنسیّت داده، با دیو و دَد می‌پیوندد. و مردم‌فریبی را پسندیده، به شغل راهزنی و آدم خواری اشتغال ورزیده» همراه آنان می‌شوند.
به گفته وی راههای فریب فراوان است، و ما همواره باید مراقب باشیم که اگر از یکی از دام‌ها جستیم، اسیر راه فریب دیگر نشویم. غولان، هر روز به قالبی در می‌آیند و از جمله اینکه «غول به شکل خضر در آید» اما باید بدانیم که «از بسم الله می‌گریزد». وی از دیوهایی یاد می‌کند که خاتم سلیمان در دست گرفته‌اند و کاری مانند گوساله سامری می‌کنند. در این روزگار، فریب به مثابه یک دانش درآمده و علم فریب هم ترقی کرده است. وی به مقایسه علوم جدید و کشفیات آن با علوم شعبده و نیرنگ و حیله‌گری پرداخته می‌گوید: «اگر در سابق کشتی، راه آهن و تلگراف و تلفون و قوه برقی و عکس فوری و مار زمینی (اتومبیل) و مرغ هوایی (آیروپلان) نبوده است، و می‌بینیم که اکتشافاتی و ترقیاتی از برای نوعی از جنس بشر حاصل شده است، علوم شعبده و نیرنگ و حیله‌گری هم ترقی کرده است. دروغگویی و آدم‌فریبی و ستمگری و خونخواری و خودخواهی و شهوت‌پرستی هم شیوع یافته» است. کیمیاگری که از نظر وی ابزار فریب بوده، امروزه دیگر با روش‌های «جل‌بندی و تخته پوست و چهره زرد و لب کبود و زبان به ورد جنبانیدن و پیاپی آه کشیدن و چشم‌ها را دور گردانیدن و به آسمان نگاه کردن» نبوده و انجام این کارها «خیلی خنَک و رسواست»، به عکس، حالا روش‌ها عوض شده و ترقی کرده است. به گفته وی، امروز در همه آسیا و افریقا، دود کارخانجات بلند است و اینها همان نقش کیمیاگری سابق را بر عهده دارند. «امروز بیشتر افق آسیا و افریقا به انضمام امکنه‌ی فقرا و رنجبرهای اروپا و امریکا، از دود آتش کارخانجات این کیمیاگرهای عصر ترقی و تمدن ویران و تاریک است». در قدیم، کیمیاگران فراوان نبودند و طبعا دایره فریب هم اندک بود، اما حالا فریب و ابزار آن به هر جایی نفوذ کرده است: «در دوره‌ی ما غول‌ها لباس انسان پوشیده، ده ده و صد صد وارد شهرها شده، فریاد اهالی آبادی را به فلک رسانیده، از ولوله، غلغله‌ی روز محشر را بر پا ساخته‌اند. و چون به همان نسبت که فعل گول زدن در این زمان ترقیات زیاد کرده، استعداد گول‌خوری هم بیشتر شده است» اوضاع چنان شده که باید گفت «هنگامه‌ی غریبی است».
امروز، این فریبکاران، همه چیز ما را گرفته‌اند و دار و ندار و هستی ما را برده‌اند: «حتی آنچه را هم که پدران ما به دست خود یا به زور حوادث در زیر سنگ و خاک برایمان مخفی کرده بودند یا مختفی شده بود، بیرون نیاورده و ندادیم که دادیم. خانه و ملک خودمان را به ایشان نسپردیم که سپرده‌ایم…».
وی سخت از تجدد بیزار است، از آنچه به عنوان ترقی بر سر زبانها افتاده، متنفر است: «الله از این عصر ترقی که چگونه فریب‌خورده، همراه غول می‌رویم». این توضیحات وی، با این زبان و این تمثیلات واقعا شگفت و نشان از عمق تفکر ضد فرنگی‌مآبی در این دوره دارد. شگفت‌تر این است که این مطالب را یک مشروطه‌خواه می‌زند، که البته مشروطه‌اش از نوع مشروطه اصفهانی و آخوندی این شهر است. او از اینکه این تجدد یا به قول وی فریب «ضعفای کل دنیا را فراگرفته» ابراز نگرانی می‌کند. باید عبارات وی را خواند و دریافت که عمق باور او و دیدگاه‌هایش در این زمینه تا کجاست. این فرعون‌های جدید، به تمسخر باورهای سنتی ما هم می‌پردازند و به هم می‌گویند: «حکایت موسی و عصا هم افسانه‌ی بی‌حقیقتی بیش نبوده است». در همین حال «به مجلس بال حاضر شده، از شدّت فرح می‌رقصند و بر غم غمناکان می‌خندند. زمانی به سرکشی عمله‌جات تشریف برده، وقتی به تماشای کارخانجات، ساعتی به بازدید املاک می‌روند و چندی به رسیدگی اموال. روزها مشغول دیدن دفاترند که از حاصل زحمت دیگران، چند جمع شده. و شب‌ها در تئاترخانه‌ها جمع‌اند که در راه عشقبازی کدام دلبر تازه‌ای خرج نمایند». این وضعی است که متجددان دارند. از دید او، این ترقی نیست، انحطاط است و تنها اسمی از انسان باقی مانده است.
نویسنده از توسعه تجارت در دنیای جدید یاد کرده است، به طوری که کاغذهای رد و بدل شده در امور تجاری در دنیا جدید در هر سال، برابر وزن آهنی است که در قدیم برای تمام اسباب و آلات به کار می‌رفته است. قدیم نامی از بانک و کمپانی و ملیونر نبود، به طوری که «یکی از سیاحان فرانسه که در اواسط دوره صفویه به ایران می‌آمده، و تجارت را رواج می‌داده، می‌نویسد که صدراعظم می‌خواست دویست هزار تومان برای دولت قرض کند و به اشکال افتاده بود». اما حالا، دولت ما فقط هشتاد کرور قرض دارد، و باز قصد گرفتن قرضه بیشتر را دارد.
این مطلب مقدمه‌ای است برای اینکه مولف قصد دارد سراغ مسأله دیگری رفته و آن پرداختن به مسأله پول و نقش آن در اقتصاد، نظام ربوی و درآوردن این نظام صرفا برای چپاول اموال مردم است. باید پرسید نویسنده در این باره چه می‌خواهد بگوید؟ ابتدا می‌گوید: «اگر ما بخواهیم کاملاً ترقیات تجارت این عصر را بگوییم، دفتر دیگری لازم است»، او به اختصار می‌گوید وضع تجارت در دنیای تازه، به این صورت است که همه طبقات، از مردم عادی گرفته تا سیاستمداران و باقی مردم، برده تجار شده‌اند. در واقع، این سرمایه‌داران هستند که حکومت می‌کنند و دیگر طبقات و مشاغل، مراقب‌اند تا از آنها حفظ کنند تا لقمه نانی به آنها هم برسد. در چنین نظامی، تجارت و سیاست ترقی کرده، اما اخلاق تنزل کرده است. چون همه کارها، با روش‌های فریبکاران پیش می‌رود. «سیاست و پولتیک را ترقیات بی‌اندازه داده، و دایره‌ی حرّیت و مساوات را تا هرجا تصوّر شود، وسیع کرده‌اند؛ ولاکن چه حرّیتی و چگونه مساواتی!» در این جامعه «بازار اخلاق کاسد شده» و تنها و تنها گفته می‌شود «حق با قدرت است و چشم سیاست کور».
در اینجا به بیان این نکته می‌پردازد که ماهیت تجارت و سرمایه‌داری فعلی، مبتنی بر رباست. اصل اساسی شرع است که «سدّ سدیدی از برای هجوم و تجاوزات جانوران آدم‌خوار بود… همانا حرمت ربا و تنزیل بود» که حالا اساس این نظام تجاری جدید شده است. در اینجا وی نکته‌ای را درباره مبادله تجاری در دنیای قدیم و جدید پرداخته، روی نکته‌ای پافشاری کرده، صفحات طولانی درباره آن بحث می‌کند. در قدیم «می‌گفتیم پول فی‌الحقیقه خودش رافع احتیاج ما نیست، چرا که نه غذای ما می‌شود، نه لباس، نه مسکن ما می‌گردد و نه دوای ماست». آن زمان فقط طلا و نقره به عنوان واسطه در مبادلات تجاری پذیرفته شده بود. آن طلا واقعا ارزش داشت و یک مثقال طلا واقعاً به اندازه پنجاه من گندم می‌ارزید. در چنین دنیایی، اخلاق سالم بود و همه به یک اندازه کار و تلاش می‌کردند. اما حالا چه اتفاقی افتاده است؟ پدیده‌ای به نام «پول» که ارزش ذاتی ندارد، در میان آمده، و بازیچه دست سرمایه‌داران شده تا از آن به عنوان یک ابزار و غول استفاده کنند. در نظام اقتصادی و مبادله‌ای قدیم، امکان تقلب نبود، و طبعا راستگویی و درست‌کرداری حاکم بود، اما حالا وجود این پول سبب این دردسرها شده است. آن زمان مردم اهل شریعت بودند و باور داشتند که «که خدا ناظر بر اوست، و گول زدن حرام و چنین کاری سزاوار غول است نه انسان». طلا و نقره هم چون ارزش ذاتی داشت، جلوی فریب را می‌گرفت. آنها «می‌دانستند که سرمایه‌های حقیقی و مایحتاج‌های بشری را خداوند آفریننده‌ی بشر مفت و بلاعوض داده است، و تنها وقت انسان است که سرمایه‌‌ی گرانبهای عمرش باشد، در کارهای خود صرف نموده، میزان قیمت اجناس را از روی آن تخمین و تعیین می‌نمودند. یا آنکه به وسایل مشروع دیگری، مالک چیزی می‌شدند». خداوند مواد اولیه را داده بود، و یک خشت زدن، در ازای پانصد خشت، یک مثقال نقره می‌گرفت و این چنین اقتصاد سالم بود. حتی کارهای خدماتی، مانند قضاوت هم رویه درستی داشت: «اگر کسی چندین سال از عمر خود را صرف تحصیل علوم لازمه کرده، حقّاً بر مسند قضاوت می‌نشست و محاکمات جماعت را به عدالت و قانون قطع و فصل می‌نمود، قیمت اوقات تحصیل و ایام اشتغال او را از بیت‌المال پرداخته، احترامات شایان هم می‌دید». سرباز و تاجری که «شکر از هند می‌آورد و تریاک ایران را به چین» می‌برد نیز همین‌طور بودند. بدین ترتیب، کسب و کار در دنیای قدیم پاک بود، چون همه کار مفید اجتماعی انجام می‌دادند. در آن نظام، حتی قرض و استقراض هم اساس درستی داشت، چون همگی «همدیگر را به درستی و راستگویی شناسانیده، مادام‌العمر از هم خشنود بوده» به یکدیگر اعانت می‌کردند.
اما اکنون با پدیده‌ای به نام «پول» روبرو هستیم که در تمام ارکان زندگی آدمی نفوذ کرده است. چیزی که هیچ ارزشی جز میزان مبادله و سنجش ندارد و «هیچ ربطی به اصل احتیاجات بشری و رفع احتیاج از هم نمودن بشر و مبادله اجناس و تجارت ندارد». هر جنسی را با پول می‌سنجند، در حالی که این کاغذها هیچ ارزشی ندارد و تنها یک اعتبار است. اینها مثل صفر است که هزارتای آن، فی حد نفسه ارزش ندارد: «هرقدر عصر حاضر ترقی کرده، و اکتشافاتش در نظر ساده‌لوحان یا چاپلوسان به شکل معجزات و خوارق عادات جلوه کند و بر قدما طعن‌زده، بچه‌های ده ساله را در ردیف افلاطون به شمار آورند، باز هم معنی هیچ، هیچ است و هیچ، هیچ نیست و هیچ هم نمی‌شود».
این پول ابزار فریب غولان در دنیای جدید شده و بازار رباخواری را رواج داده است. هزارها از این پول در اختیار کسی باشد، ذاتا هیچ ارزشی ندارد، و وجودش سبب گسترش فریبکاری شده است. هر کسی بدون کار در صدد است تا پولی فراچنگ آورد و این را با فریب انجام می‌دهد. این کاری است که به گفته وی، در نظم سنتی تجارت امکانش نبود. به علاوه، این پول، سبب اشرافیت و رفاه‌طلبی عده‌ای شده است که با استفاده از ابزار پول، به فریب دیگران می‌پردازند.
نویسنده در اینجا، به نقد سرمایه‌داری می‌پردازد، هرچند این نقد، از زاویه دید چپ نیست، بلکه صرفا بر اساس باور و آگاهی است که او می‌کوشد از نظام سنتی و نیز فقه و شریعت دینی داشته باشد. کسی که در دنیای قدیم در «آرزوی یک لقمه‌ی نان و یک جرعه‌ی آب و یک پارچه لباس و یک کلبه ویرانه داشت، حالا پایه همت را ترفیع داده، عمارات شامخه و قصور عالیه می‌خواهد». این همان سرمایه‌داری است که هزاران کارگر را به کار گرفته با اعتباربخشی به پول، آنها را در خدمت خود گرفته و «گذشته از آنکه آن عده از نفوس بشری را به کار عیاشی و تن‌پروری خود واداشته و از کارهای مفیده بی‌کار و برگردن جماعت بار می‌سازد، این عادات را به آنها هم سرایت داده، مانند خودشان ساخته و آنها هم دیگران را و این تسلسل می‌آید تا به جایی که معلوم است یا معلوم نیست».
شرح وی درباره رباخواری و مبارزه انبیاء و حکما با آن، و اینکه اساس تجارت جدید بر این پایه است، به تفصیل ادامه می‌یابد. اینکه همه کارگران در خدمت یک ملیونر هستند و باید تلاش کنند «تا او بر ثروتش افزوده شود». اساس هم، همین ربا و قانون تنزیل است که «ملیون‌ها نفوس را از زندگانی باسعادت بازداشته و در مشقت و رنج بی‌اندازه انداخته، آنها را در پستی و دل‌مردگی نگه می‌دارد». جالب آن است که سرمایه‌داران، منت هم بر سر کارگران گذاشته، می‌گویند: «ای فقرا و کارگرهای ستمکش که از آتش کوره‌های کیمیاگران این عصر می‌سوزید، به قسمت ازلی بسازید و شکر منعم را نموده و کفران نعمت ننمایید که خسران خواهید برد. آیا نمی‌بینید که اگر این آقایان متموّلین در کارخانه‌های خود را به روی شما ببندند و رجوع خدمت به شما ننمایند، یکباره از گرسنگی خواهید مرد»؟
روشن نیست این اطلاعات وی از کدام مأخذ است که گویی مانند چپ‌های افراطی و منتقدان جدی سرمایه‌داری، به مسائل می‌نگرد. از جمله اشاره به شورش‌های کارگری کرده و اینکه سرمایه‌داران این افراد را سرکوب می‌کنند: «آیا ملاحظه نمی‌کنید که به محض آنکه شماها دست از کار می‌کشید، خلل در ارکان عیش آقایان می‌افتد و چون دولت مکلف است که در حفظ امنیت و رفع اغتشاش اقدامات مجدانه نماید، فوراً فرمان داده، توپ و تفنگ‌هایی را که خودتان ساخته و پرداخته‌اید و هرروزه آنها را پاک و پاکیزه نموده، چرخ‌هایش را روغن می‌زنید، و همیشه آماده‌ی آتشکاری است؛ به دست برادران خودتان توی جمعیت شما بسته، سیل‌ها از خونتان جاری می‌سازند».
نویسنده اعتقاد به ترقی و تجدد ندارد، بلکه دنیای جدید را دنیای ثروت و قدرت می‌داند: «در این عصر معجزات و قرن تمدن بلکه دوره‌ی نور و سرور، به ثبوت پیوسته است که هرکس زورش زیاده شد و توانست یک کم‌زوری را خورد کرده، بخورد، حق دارد. و حق در خارج دایره‌ی قدرت ثابت و معین نمی‌شود. و حق در حال مغلوبیت، معدوم است. و حق موجود یک مولودی است که پدرش نیزه و شمشیر است و مادرش توپ و تفنگ».
به گفته وی، همه اینها ناشی از نظام اقتصادی فاسد است که مبتنی بر اعتبار پول بوده و اوضاع آلت دست سرمایه‌داری است که می‌تواند این اعتبار را هر لحظه بالا و پایین ببرد: «اگر گفتند یک تومان، یک تومان است. اگر بفرمایند یک لیره، یک لیره است. اگر بگویند یک منات، یک منات است. و همین طور مراتب عدد را بالا برده تا هر کجا که می‌خواهی برشمر». دنیای جدید، دنیای سرمایه‌داران و زورگویان است، دنیایی که آنان شریف و باقی مردم حیوان هستند: «به این قاعده خورده خورده در این عصر کار به جایی خواهد کشید که عقل شما روشن و فکرتان باز شده، ادراک نمایید که دنیا و آنچه در او است، مال همین سرمایه‌دارها و مقتدرین و زورآوران شده؛ آنها آقا باشند و شما بنده و ایشان انسان کامل می‌شوند و شما حیوان تمام». نکته دیگری که وی در ارتباط با شورشهای کارگری می گوید این است که دولت های جدید، با خلع سلاح مردم، راه اعتراض را بر آنها بسته اند: «دولت‌های متمدن از روی اساس مشورت و حکومت ملی خودشان تصدیق کرده‌اند که خود ملت باید بلاواسطه قوّه دافعه نداشته باشد و شاخ از برای گوسفند بی‌جاست؛ زیرا که برای قصاب احتمال ضرر دارد. ملت حربه نمی‌خواهد؛ چرا که او فقط باید خار بخورد و شیر بدهد و جان بکند و بار بکشد». واقعا این عبارات به گفته‌های چه کسانی از منتقدان جریان سرمایه‌داری می‌ماند؟ نکته دیگر، ساختن پارک‌ها و تفریحگاهها از سوی سرمایه‌داران است که در کنار خلع سلاح توده‌ها، سرکوب آنها، وسائل تفریح را برایشان فراهم می‌کنند تا بهتر کار بکنند. از نظر دینی هم، این جماعت، فریاد آزادی و رفع تقیدات دینی را سر می‌دهند و به این ترتیب، اجازه عمل کردن به امر به معروف و نهی از منکر را هم به آنان نمی‌دهند. در واقع، آنها دست به تخریب افکار مردم و نابود کردن اخلاق آنان می‌پردازند، چیزی که دقیقا بر اساس باور مولف، اساس نابودی و انحطاط اقوام است: «در مقدمه گفتیم که عمده‌ی خرابی‌هایی که در این دوره به عالم افکار و اخلاق و معنویات ما، به دسیسه و اشتباه‌کاری‌های دشمنان رخ نموده، بدواً به واسطه‌ی غفلت و حبّ حیات و یا خیانت و شهوت‌پرستی سلاطین این عصر و درباریان و زمام‌داران امور جمهور بوده، و این امراض مهلکه را توسط آنها سرایت و تعمیم داده تا به این اندازه که ملاحظه می‌شود، نشر و عمومیت یافته است، و به قدر کافی این مطلب را بیان و توضیح کرده، علت را کشف و مرض را تشخیص داده. و برای اینکه یکباره خودمان را بی‌گناه و بری الذمّه ندانیم، تمام این بردباری‌ها را از بی‌فکری و تقلید علی العمیا و لاابالی‌گری و ترک وظایف و تکالیف ملّی گفته‌ایم».
تا اینجا کلیات درباره آسیا و آفریقا بود. اکنون قدری به اوضاع ایران باز می‌گردد، و مانند آنچه در مقدمه گذشت، به تشریح و تعلیل مشکلات جامعه ایرانی می‌پردازد. هشت سال است که ایران مشروطه شده، و دیگر از شاه و نایب‌السلطنه که غیرمسؤولند خبری نیست. در این جامعه، مشکلات از کجا بر می‌خیزد؟ «در این هشت ساله‌ی مشروطیت که به اصطلاح امروزه از تحت قیمومت زورمندان و فشار استبداد بیرون آمده و حقوق مغصوبه‌ی خودمان را استرداد نموده و مختار و آزاد گشته، و حدود این اختیارات و حقوق افراد را هم ـ از شخص شخیص پادشاه گرفته تا ادنی رعیت ـ در ضمن مواد قوانین اساسی معیّن کرده، و خودمان به حکم انتخاب، تشکیل مجلس و هیئت دولت داده، وزرای مسئول و حکام و مأمورین موظف و ادارات مرتب و قانونی داریم، و به موجب حق ثابت و ملی خود بر تمام این مأمورین و اجرائیات نظارت داشته، و هر خلاف قانونی را که ببینیم حق اعتراض خواهیم داشت (یعنی اسماً)، چه فرقی و تفاوتی در معنی و نتیجه حاصل شده و چه نسبت است فیمابین زمان ماضی و حال ما»؟
زمانی که استبداد بود می‌گفتیم شاه همه‌کاره بود و هرچه می‌خواست می‌کرد، و این منشأ فساد بود. مملکت را به بیگانه می‌فروخت، خودش به اروپا می‌رفت و چقدر سوغات می‌خرید و هزینه روی دست ملت می‌گذاشت. ناموس مسلمانان را در اختیار مشتی بچه می‌گذاشت و اشرار را بر مردم حاکم می کرد. در اینجا انتقادی هم از وضع دینی و علمای شهرها دارد: «علمای عاملین را خانه‌نشین می‌نمود، و در هر شهری یک نفر جاهل خدانشناس را به لقب حجه‌الاسلامی و غیره ملقب نموده، ترویج می‌کرد. مردان با غیرت و کافی را مبغوض می‌داشت و اهل طرب و مسخرگی را محبوب». انتقادات دیگری هم از استبداد دارد. به گفته وی، عامل اصلی فساد آن بود که جلوی اجرای اصل امر به معروف و نهی از منکر را گرفته بود و عوض آنکه ناصرالدین باشد: «اسمش یاور دین بود، و لقبش پناه مسلمین، اما رسماً پشتیبان مشرکین بود و ناصر معاندین». این وضع دوره استبداد بود. در اینجا، مجدد روی اصل امر به معروف و نهی از منکر تأکید می‌کند و اینکه آن زمان ترک شده و تنها اسمی از مسلمانی در میان بود. به نظر بسیاری، مشروطه همان اصل امر به معروف و نهی از منکر بود. نویسنده ما هم همین باور را دارد: «اگر کسی معنی‌شناس باشد، می‌داند که این حق نظارت و اعتراضی را که ملل عالم به ازای ملیون‌ها فدیه جان و مال در مقابل جباران حاصل کرده‌اند، شبیهی از همین حق امر به معروف و نهی از منکر است که ما از پرتو ذات مقدس عقل کل و خاتم رسل ـ ارواحنا فداه ـ دارا بوده و از غفلت و لاابالی‌گری و قدرنشناسی خودمان از دست داده‌ایم».
در اینجا، وقتی از شاهان انتقاد می کند، به نکته‌ای لطیف در شاهنامه هم می‌پردازد و آن انتقاداتی است که فردوسی از شاهان دارد. این نکته‌ای بس ظریف است که بسیاری به آن توجه نکرده و فردوسی را شاه‌پرست دانسته‌اند، در حالی که او با ظرافت به انتقاد از شاهان پرداخته است:
«نخواهیم از این تخمه بر تخت کس
ز ظلمت به یزدان پناهیم و بس

و در جای دیگر:
«فریدون فرّخ فرشته نبود
ز مشک و ز عنبر سرشته نبود

به داد و دهش یافت این فرّهی
تو داد و دهش کن فریدون تویی»

به گفته وی، انتقاد و حتی تمرّد از فرمان شاهان، آن زمان هم امری معقول بوده و اینکه تصور کنیم سرپیچی از شاهان ستمگر امری نادرست تلقی می‌شده «ظنّ خطاست که به ایرانیان که از ملل قدیمه با علم و اخلاق و متمدن عالم بشمارند، برده شود، بلکه آنچه محقق و ثابت است، این است که در هر دوره‌ای از ادوار که از برای امتی و قومی آسایش و رفاه و ترقی و تعالی و سعادت و سیادت حاصل شده، به واسطه بیداری و حسن اخلاق و مراعات معانی و حقایق ایشان بوده است».
اما پس از استبداد، مشروطه آوردیم و حالا به گفته مؤلف آن هم نتوانسته خواسته‌های ما را برآورده کند: «از زمانی که این مملکت را به نام مشروطه نامیده‌اند، تا کنون که هشت سال می‌گذرد، می‌بینیم باز هم آنچه از آثار و نتایج مشروطه شمرده می‌شد، در ما یافت نشده است؛ چرا که تنها به لفظ قناعت کرده، و به اسم خوشحال گشته‌ایم».
نویسنده مشروطه را از «شرط» گرفته و حکومت مشروطه را حکومتی با شرایط در همه امور دانسته است، حکومتی که «به واسطه‌ی وجود شرایط لازمه، هیچ امری به غلط و دغل نگذرد، و حدود و حقوق تمام افراد محفوظ مانده، سعادت عموم حاصل گردد». نظام قضایی درست باشد، جریمه و رشوه در کار نباشد، جان و مال مردم در امان باشد و مسائلی از این دست که وی شرح داده است.
یک اشکال مهم در عدم موفقیت مشروطه، آن است که از یک سوی، همچنان ستمگران حضور دارند و از سوی دیگر، مردم هم «ترک بطالت» نکرده و به تکالیف خود عمل نمی‌کنند. مردمی که بی‌فکر باشند و فریب خورده، همچنان زیر فشار ظلم و استبداد باقی خواهند ماند: «اگر ملل دیگر فوایدی از مشروطیت برده‌اند، به واسطه‌ی همین لفظ مشروطه (کنسیتی توسیون [constitution]) بوده و راه خود را زده، همچو خیال می‌کنیم که باید مدتی (به قول بعضی بر حسب تاریخ مشروطیت انگلیس، ششصد سال) بر همین قالب بی‌روح بگذرد، تا آثار مشروطیت و نتایج حسنه‌ی آن را دریابیم». به این ترتیب، به نظر وی شاید تا ششصد سال دیگر هم مشروطه واقعی در ایران محقق نشود. به گفته وی، اگر این حرف درست باشد که نظام مشروطه و انتخاب، از مشورت و آیه «و أمرهم شوری بینهم» گرفته شده، باید همه امور به مشورت گذاشته شود، تا مشروطه محقق گردد. درباره آزادی هم به نظر مؤلف، باید «مشروع و محدود بود» و در این چهارچوب عمل شود.
در اینجا، وی به بیان موضع علما پرداخته، بر آن است که آنها دو گروه هستند [از مخالفان یاد نمی‌کند]: «اغلب علمای اعلام هم در این باب احکام نوشته و به طوری که شایسته مقام رفیع ایشان بود، در ترویج این امر مساعی جمیله به کار بردند؛ چنان که اسامی آن بزرگواران، زینت بخش صفحات تاریخ ایران خواهد بود» و گروه دوم «بعضی هم در مقابل، سکوت فرموده هیچ نگفتند. و این سکوت خیلی تأثیر کرد؛ چرا که در خارج، مستبدین و کسانی که از اوضاع سابق فایده می‌بردند، حمل بر اعراض نموده، باعث تخدیش بعضی اذهان ساده گردیدند». وی از سکوت شماری از علما ناراضی است، هرچند معتقد است که آنها هم موافق استبداد نبودند و در نهایت مشروطه را تأیید می‌کردند: «اگر از همان آقایان می‌پرسیدند که این سلطنت مطلقه مطابقت دارد با دین و مذهب ما؟ می‌گفتند: خیر. و اگر پرسیده می‌شد که تکلیف مسلمانان این مملکت در چنین زمانی چیست و چه سیاستی را باید اتخاذ کرد که موافق فرموده و دستور خدا و رسول (ص) و ائمه ـ علیهم السلام ـ باشد؟ بلاشبهه همین کلی مشروطیت را در جواب می‌فرمودند».
مشروطه نویسنده، یک مشروطه دینی ومذهبی است، نه مشروطه‌ای که از جای دیگر آمده است. او تأکید دارد: «اشتباه نشود که تقلید در مشروطیت، منافی اصل مشورت و تعقل و تبادل افکار است». در اینجا، علت را نه تعارض با غرب، بله در این می‌داند که «چون هر مملکت و ملتی را دین و مذهب و عادات و آداب و احتیاجات و منافع علی حده است، نمی‌توان قوانین مشروطه را کلاً و بدون شور و اخذ رأی و ملاحظات فوق‌الذکر از مملکتی دیگر تقلید و اخذ کرد».
از نظر اجرایی، مشکل این بود که شماری از مستبدین، در لباس مشروطه آمدند و «شروع کردند به تخریب و تضییع این اساس و کلمه». نفوذ عقاید باطله هم در دوره پس از پیروزی مشروطه، مشکل دیگری است که پیش آمده است. عده‌ای «عقاید باطله و اخلاق ذمیمه و صفات رذیله خود را در لباس مشروطیت جلوه داده، یک همچو معنی معقول و مشروع و مقدسی را خوار و بی‌مقدار نمودار نموده، مطلب را وارونه ساختند؛ و بدین دسیسه، جمع ما را متفرق و قوای ما را پراکنده» کردند.
اشکال اصلی این است که نکند استبداد، رنگ مشروطه به خود بگیرد و «زهر جانگداز استبداد، در ظرف‌های مشروطه‌نما» خود را عرضه کند. وی در پایان باز هم از کسانی که درباره مشروطه سکوت کرده‌اند، می‌خواهد که حمایت کرده «خود را مسئول و ضامن صحت این امر دانسته، من‌بعد سکوت و تقاعد نورزند».
کتاب آفتاب و زمین، توسط کاتبی با نام علی بن اسماعیل اصفهانی در ماه جمادی الاولی سال ۱۳۳۲ کتابت شده و به چاپ سنگی رسیده است. عنوان روی صفحه اول این است: «هذا کتاب مسمّی به آفتاب و زمین، یا آنکه تنبیهٌ للغافلین، در دارالسلطنه اصفهان به زیور طبع متحلی گردید به تاریخ ۱۸ شهر ربیع الثانی سنه ۱۳۳۲٫
یک بار هم به صورت ناقص در کتاب «بنیاد فلسفه سیاسی در ایران: عصر مشروطیت» (تهران، مرکز نشر دانشگاهی، ۱۳۷۵) منتشر شده است. در این چاپ، بخش مربوط به اثبات ساکن بودن زمین، به طور کامل حذف شده است.
گزارشی از این رساله هم توسط محمدرضا ابوئی مهریزی در کتاب ماه و جغرافی (آذر ۱۳۸۷) منتشر شده است.
به نظرم لازم بود متن کامل این رساله که نسخه‌ای از چاپ سنگی آن در دانشگاه تهران بود، همراه با شرحی درباره آن منتشر می‌شد. طبعا هم تحلیل آقای نجفی و هم آقای ابوئی، قابل استفاده خواهد بود.
باید یادآوری کنم که هدف اصلی بنده از نشر آن، نه توجه نویسنده به مشروطه که آن هم مهم است، بلکه ارائه تصویری از نوعی تفکر در تلفیق نگاه به مسائل علمی غرب با اندیشه‌های سیاسی برگرفته از آن است.

رسول جعفریان

رسول جعفریان

مطالب پیشنهادی

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا